محل تبلیغات شما
پنج شنبه شد و صبح بابای نیکان بیدارم کرد که بریم که منو بذاره پردیسان و خودش بره اداره ولی من گفتم یا پراید رو بذار و برو و یا اسنپ می گیرم خودم بعدا میرم ، الان خوابم میاد و اگر بیدار بمونم سردرد میشم
و خوابیدم و ساعت تنظیم کردم روی  ۹ صبح، بعدا نه هم بیدار نشدم ولی هرطوری بود نه و ربع اینا کنده شدم از تخت و چای اماده کردم و نیکان بیدار کردم و دیدم پراید هست و رفتیم و حدود ۱۰ و نیم رسیدیم پیش ماه مان  و بعد از اینهمه وقت بالاخره همدیگه رو دیدیم   ، نمی شد بغلش کنم نمی شد ببوسمش و این برای من بچه ننه، خیلی سخت بود ، خیلی ، اما کنارش نشستم ، خیلی هم فاصله یک و نیم متری رو رعایت نکردم، دلم بوی مامانم رو می خواست ، آبجی طاهره اونجا بود، آناهیتا دخترش هم بود، مبین هم ظهر دیدم  و بعدش دوباره رفت محل کارش،اما مامان رو ،شب قبلش فهمیده بودم که یه هفته ای میشه روی پاش همون قسمت که داخل دمپایی قرار می گیره ورم کرده، انگار اون روزی که داداش رفته بود و برده بودش حرم وقتی برگشته بود توی خونه ، جلوی در اتاق تعادلش به هم ریخته و مختصر خورده زمین اما مامانم خیلی خیلی کم توانه و همین مختصر هم خیلی اذیتش می کنه اما اینو به من نگفته بودن و صبر کرده بودند خودش خوب بشه،( از ترس اینکه بره بیمارستان یا مطب یا درمونگاه و کرونا بگیره )من وقتی چارشنبه شب متوجه شدم به داداش زنگ زدم و گفتم و گفت نوبت بگیر میام می برمش پیش دکتر ، منهم درمونگاه پردیسان برای پنج شنبه ساعت ده صبح نوبت ارتوپد نوبت گرفتم و بهش گفتم بیا باهم دوتایی ببریمش ،بعد داداش همون شب  رفته بود ماموریت و گوشیش جا گذاشته بود خونه و دیگه جواب نمی داد که بگم کنسل شد( ابحی سارا باهام حرف زد تلفنی و توجیهم کرد)  ، پنج شنبه صبح هم زنگ زدم جواب نمی داد بالاخره گوشیش رو خانومش برداشت گفت من پیامت رو دیدم ولی داداشت ماموریته ، هر وقت اومد خونه بهش میگم، منتظر بودم اگه تا ظهر نیومد خودم بهت زنگ بزنم خبر بدم، گوشی رو که قطع کردم و خداحافظی،  زنگ خونه ی آبجی رو زدن، داداش بود با لباس فرم اداره شون، گفتم عی بابا داداش گوشیت جامونده بود اینجا رو کنسل کردیم فردا اگه ممکنه ببریم بیمارستان امام رضا (ع) که هم ولیچر داره هم اگه نیاز به اتل باشه خودشون اتاق آتل و گچ دارن ، هم با دفترچه ی مامان کاملا رایگانه. داداش گفت ولش کن بیمه تکمیلی داره گفتم نه داداش باید ۵۰۰ تومن بدی معلوم نیست چقدر و کی بهت برگردونند چه تو بدی چه من چه خود مامان ، خداییش زیاده ، امام رضا که خودت می دونی خیلی خیلی تمیزه و مال تامین اجتماعیه که گفت باشه پس میرم الان اداره و فردا میام خودم می برمش
چند دقیقه ی پیش ساعت دو بعد ازظهر جمعه فهمیدم که تازه رسیدن، داداشم رفته مامان رو برده همون امام رضا و آتل گرفتند و برگشتند .خدا خیرش بده
مامانم خیلی افسرده شده به خاطر کم توان شدنش و به خاطر این وضعیت کرونا که دیگه بیشتر چون اون یه ذره رفت و آمدی هم که بود کمتر شده ما خانواده ی کم فامیلی هستیم و همین کم هم ، کم رفت و آمدیم، البته مامانم خودش دخترعمو و پسرآبجی و دخترآبجی  و پسر عمو و اینا داره تو قم و از طرف پدری هم ، بابام پسرخاله و پسرعمو و اینا داره تو قم اما کلا از وقتی بابام مرحوم شد. بعدتر  هم خاله هام ، رفت و آمدشون خیلی کم شد ، یعنی به فرض داداش هام رفت و امد هم داشته باشند ولی مامانم م زندگی می کنه و خواهرم اصلا اهل رفت و امد نیست و واقعا وقتش رو نداره و خب مامانم احساس تنهایی می کنه

من دوباره دیروز که اونحا بودم سعی کردم حرفهای امیدبخش بزنم ، حرفایی بزنم که قدر داشته هاشو بدونه ، که بگه الهی شکر بچه هام سالمند و اهل هیچ برنامه ی منفی نیستند  و تو خونه هاشون خوب و خوشند و همین جور چیزا ، خداروشکر همه شون صاحبخونه هستند و مستاجر نیستند و هی تا تونستم مثبت ها رو پررنگ کردم منفی هارو هیچی جلوه دادم که به چیزای خوب فکر کنه،با فرناز کلی خندیدیم.فهمیدم فرناز هم دلش برای من تنگ شده بود. فرناز عزیزم ۴ سالشه و خودش یه جورایی با روش های خاص به آدم ثابت می کنه که دلش برات تنگ شده، مثلا میاد پاهاتو قلقلک میده و من با اینکه اصلا خنده ام نمیاد، کلی می خندم،یا. برام کاغذ خط خطی می کنه و من میگم آفرین چه خوشگله چی کشیدی؟ میگه اتوبوس  درحالیکه گرد کشیده ، دیروز وقتی می خواستیم برگردیم خونه تازه یادش افتاد برقصه و دستمو گرفت گفتم تو برقص تا من برم و دوباره بیام ، الان نیکان باید بره کلاس زبان با غم و ناراحتی گفت میشه نری؟ گفتم میرم ولی زود برمی گردم گفت باشه
خودم از فرناز کلی انرژی گرفتم.ماشالا خیلی نمکیه، فرناز باعث شد من خودم کلی سرحال بشم بهش گقتم می خوام برات لباس عروس بخرم چه رنگیش رو بخرم ؟ گفت ارمز یعنی قرمز گفتم گل سر چه رنگی بخرم گقت ارمز ،آخه تا همین چندوقت پیش همه چی آبی دوست داشت ولی الان ارمز دوست داره. ، باید حواسم باشه هر وقت همسایه مون ارمز آورد براش بخرم، عاشق عرمز گفتنشم


فردای اردوی تهران نیکانم سرماخورده

اردوی یک روزه ی تهران

روزهای نسبتا پاییزی

، ,هم ,رو ,خیلی ,داداش ,گفتم ,رفت و ,می کنه ,و همین ,امام رضا ,پنج شنبه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

terfoasofgolf Herman's memory porrireco Robert's info مطالب اینترنتی . جاده ی زندگــــــــــــــــــی تهیه و توزیع مواد پتروشیمی Douglas's blog thersegaso