محل تبلیغات شما
سلام عزیزان دلم
ببخشید که این مدت نتونستم بنویسم و همون بهتر که ننوشتم چون همش باید از درد می نوشتم.
بالاخره از چارشنبه 25 دی هر چی صبر کردم سردرد نگرفتم یا اگه بود مختصر و ضعیف بود و مهم نبود و این در حالی بود که شب قبلش هنوز سردرد داشتم  و دوباره وحشتناک

خب بی خیال سه شنبه
چارشنبه دوتا از دوستام می خواستند به خاطر مریضیم و عیادتم بیان خونه ی ما ،منهم معمولا دسپخت خوبی  تو اش و سوپ و اینجور چیزا ندارم اما سه شنبه شب تصمیم گرفتم یه ذره آش جو درست کنم اگه خوب بود بیارم برای دوستام اگه خوب نشد که هیچ.

چارشنبه هم حسین رو راهنمایی کردم بره به دیدن مامان جونش و اون هم گفت خیلی کارم زیاده به جاش 5 شنبه که میری پردیسان خونه آبجیت ، دیدن مامان  و آبجی من هم از سازمان مستقیم میام اونجا ناهار می خورم و بعد زود برگردیم خونه که وقتم خیلی کمه و کارم خیلی زیاده و منهم قبول کردم(البته بازدیدِ کاری  داشت که لغو شد) و این چنین شد که پنج شنبه ساعت نردیک 4 خونه ی خودمون بودیم.من اونجا که میرم خیلی می خوابم و مامانم همیشه میگه خوابت رو برای من آوردی؟ ولی این بار طفلک تو خواب می شنیدم مامان می گفتمد صدای تی وی رو کم کنید طیبه ام مریضه بذارید بخوابه ،خودش عادت کرده به خاطر بقیه که خوابند معمولا و خسته از کار برمی گردن با صدای خام  وش نگاه کنه 
آهان پنج شنبه ی قبلیش هم  آبجی صدی اینا برای اینکه روحیه ی مریضم عوض بشه با نیکان و بچه هاش و فرناز ما رو بردن از این کافی شاپ ها که تاریک نیستند و انواع آیس پک و قهوه و فست فود و بستنی و آش رشته و فرنی و دارند و  من آش رشته خواستم که البته نتونستم بخورم.(خداروشکر پسرخواهرم مبین بزرگ شده و کار مورد علاقه شو هم پیدا کرده و هزجی گفتم همه هزینه ها با من ،قبول نکرد و گفت مهمون من.خاله طیبه قربون قد و بلاش و چشمای رنگی قشنگش و تپلیش

خلاصه 4شنبه 25 دی دوتا دوستام اومدن خونمون که یکیش بچه شو آورده بود که عاشقشم ویژه و اون یکی نیاورده بود چون گفت سرماخوردگی داشت ترسیدم بچه های شما بگیرن و اینچنین حالم گرفته شد.

بعد آش جوم  رو سرو کردم که گفتند خیلی خیلی خوشمزه شده حتی از این آش های بیرونی هم خوشمزه تر بابا از این هنرها هم داری گفتم شانسی خوب دراومدخخخخخخ

شیرموز هم براشون درست کرده بودم و دیگه هیچی بلد نبودم ینی سردرد شب قبلش نذاشته بود ژله مله درست کنم ،البته یه بار که لبو درست کرده بودم قبلا می دونستم دوستام لبو دوست ندارن و مجبور شده بودم خودم همه شو بخورم این بار درست نکردم


خب جمعه هم زیاد خوابیدم تا نیکان سینماییش رو هم دید که البته "بری زنبوری" بود و من هم نگاه کردم .واقعا دوستش داشتم.
بعد هم از ساعت 6 تا 12/30 شب داشتم با تهدید و تشویق و قهر و آشتی نیکان رو وادار می کردم تکالیفش رو بنویسه .فقط فکر کنید ساعت 11/30 بود که رفتم گروه واتساپ کلاس و با چشمانی که این چند وقت مریضی و دوباره از دست دادن چشایی و تبدیل شدنش به تلخایی مجبور شدم با عینک گروه رو ببینم بعد از نیکان پرسیدم پادشاه قلبم آیا حضرتعالی برگه ی ریاضی داشتید که باید میاوردید خانه حل می کردید که فرمودند عه می خواستم الان بگم و حال من رو درک کنید که بچه از ظهر چارشنبه تعطیل بوده و جمعه شب30/ 23 باید بشینه ریاضی حل کنه.


بالاخره حل کرد تموم شد (با نظارت مامان طیبه)  و مامان طیبه چون خیلی وقت بود قرص هاشو خورده بود دیگه اثر قرص ها رفته بود انگار و خوابش پریده بود ،یکی دیگه آلپ یک میل  انداخت بالا خوابش برد یعنی ساعت دو  نیمه شب خوابیدم و البته دو  و چهل و پنج دقیقه بیدار شدم و خوابم نبرد و سرم درد گرفت تا اینکه چار وربع صبح دوباره یه آلپ انداختم و دوتا کدئین و بلاخره حدود پنج تا شیش و نیم صبح خوابیدم.خداروشکر حالم بد نشده و تو اداره هم نخوابیدم( ارباب رجوع ندارم ،کارم هم بسیار کمه که الان رئیس بیشتر  ملاحظه ام رو می کنه برای مریضیم و تو اتاق تنهام و امکانات فراهمه خداروشکر و رئیس هم از این موضوع ناراحت نیست چون به وقتش به سرعت برق و باد کار می کنم .ضمنا چون کارشناس مسئولم نه کارشناس (دیگه تو این سازمان اینجوریه) کارم خیلی کمتر هم شده و البته حقوق حلال هست  کاملا چون حکم ِ سه تومن برای یکی که لیسانسه و 22 سال سابقه داره و از روز اول از طریق آزمون به طور استخدام رسمی وارد شده ، واقعا کمه اونم با 44 ساعت کاری در هفته(من کارم خیلی کمه بقیه هم که بعضی قسمت ها بسیار پرکارند حقوقشون همینطور خیلی کمه ،نمونه اش همسرم در همین سازمان)

بچه ها بازم به جز آب سیب و البته  دو روزه شیر موز به مقدار کم و تیلیت ِ آبگوشت و گاهی سوپ بدون هیچ ادویه ای هیچی نمی تونم بخورم .دکتر نیره باز هم  مرا می خوانَد.

دلم برای همه تون (روشن ها،خاموش ها و چشمک زن ها ) و وبلاگم خیلی خیلی تنگ شده بود

چهارشنبه که دوستام خونه مون بودند خواهرم سارا گفته بود میاد نیکان رو به همراه دخترهاش می بره مجموعه ی بازی رنگین کمان.من هم زنگ زدم آبجی صدی و گفتم شما هم با فرناز عشقم بیایید ، اما بعد از اینکه دوستانم تشریف بردند با خودم گفتم یه روز فقط سالم هستم اونهم بذارم برم یه محیط پر سر و صدابی خیال شدم  و نرفتم اما آبجی سارا درست حسابی مهمانشون کرده بود و همه چی بازی کرده بودند آخرش کارت بازی های جایزه شون اندازه ی اون تفنگی که نیکان لنگه شو نوی نو  تو خونه داره نشده بود ولی دلش خواسته بود و خاله سارا براش با پول خریده بود،یعنی اگه من بودم عمرا این رفتار رو قبول می کردم که اینجوری مجبورم کنه.منم باج زیاد میدم اما پنهانی و در ظاهر ابدا از مواضع خودم کواه نمیام و به همین علت نیکان یه ذره ،یعنی یه اپسیلون ازم حساب می بره خب خدارو شکر.آبجی سارا  و آبجی صدی هم زیادی لی لی به لالای نیکان گذاشته بودند چون مهمان حسابش کرده بودند آخه من از خواهرها گله کردم چرا حق ثنا و ثمین و فرناز که کارت جایزه برده بودن رو هم دادبد که نیکان اسباب بازی برداره با پولش و اقلا وقتی اندازه کارت ها به جایزه نرسید نباید جایزه رو با پول می خریدید و من باید هم دنگ بازیهای بچه ام رو پرداخت کنم هم پول تفنگ رو بدم که آبجی ها بیشتر با من دعوا کردند که مهمونشون بوده و دیدم بیش تر حرف بزنم  ثنا و ثمین و فرناز هم دعوام می کنند لال شدم.










فردای اردوی تهران نیکانم سرماخورده

اردوی یک روزه ی تهران

روزهای نسبتا پاییزی

هم ,رو ,خیلی ,ها ,نیکان ,ی ,بود و ,از این ,آبجی صدی ,و فرناز ,هم از

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت تخصصی قناری اسلامشهر مجموعه فیلم های ترسناک siolarporgnab گروه معماری پنج اوهفت فرهنگ و اندیشه تهیه کنندهای سلامت در تابستان وبلاگ کودک کتابخانه عمومی قائم آل محمد(عج) nieverriti تراوین کلاسیک با سرعت بالا حنجره ای نذرامام حسین (ع)