محل تبلیغات شما
سلام خیلی دوست دارم بیام و از بخش های شیرین زندگی بنویسم و بخونید و بخندید، ولی فعلا بگم که قم دو روز بود کمی گرم شده بود اما یک ساعت پیش ناگهان رعد و برق و صاعقه و بارندگی سیل آسا به حدی که میگن اب جاری شده به ساختمون ، همسرم و مدیر ساختمون و یکی دیگه رفتند پایین یه فکری بکنند.اخه دیوار به دیوار ما یکسال هست دارند ساختمونی چهار طبقه چهارواحده می سازند و الان که من هم دیگه خیلی کنجکاو شدم و از پنجره پایین رو نگاه کردم دیدم ماسه هایی که ریختن جلوی ساختمون  نیمه کاره  ، راه حوی آب رو بسته و یک برکه ی پر جلوی ساختمون ما ایجاد شده

زنگ زدیم به عمه شکوفه ی نیکان و دلداریش دادیم که شوهرش نرس بیمارستان هست و کرونا گرفته و بستری شده ، بهش اصرار کردیم کاری داره رودرواسی نکنه و به داداشش بگه، راستش به زور بغضم رو جمع کردم و موقع حرف زدن باهاش گریه نکردم، کافی بود من گریه کنم و شکوفه گریه کنه و دیگه کی می تونست ما رو جمع کنهبهش گفتم اشتباه منو تکرار نکن که وقتی داداشت تومور داشت هرکدوم داداش هام  زنگ می زدن و می گفتن بیاییم کمکت و یا خریداتو انجام بدیم من الکی می گفتم همه چی هست و نمی خواستم به زحمتشون بندازم ،بهش گفتم یه بار با نیکان کوچولو بغل که می رفتم میوه فروشی اون دست خیابون، من و نیکان با هم افتادیم تو جدول و خداروشکر سر نیکان نخورد به جدول ، تو رودرواسی نکن و هرکاری هست بگو داداش یا من برات انجام بدیم.
ظهر هم مبین تصویری باهامون حرف می زد مامانم هم حرف زدیم ، مامان می گفت خیلی ناراحتم دوس دارم برم خونه ی خودم، آپارتمان چیه؟  هیشکی در خونه رو نمی زنه بهش میگم عزیزم اولا که بری تنها میشی و کسی نیست کارهای خونه رو انجام بده اینجا بچه ها هستند بعدشم تو این اوضاع کرونایی مگه کسی میره خونه ی کسی ولی اون به هرحال خونه ی خودش رو دوست داره، عمری رو اونجا زندگی کرده ، یه ذره درکش می کنم.
بعد از صحبت با مامان دست راستم شروع کرد به درد گرفتن، آخه من طاقت چندتا درد و غصه رو ندارم ، اون از محسن که کرونا گرفته این از مامانم که غصه می خوره، دل خودم هم ولش کنم آشوبه و پر از استرس برای بقیه کادر بیمارستانی نزدیکانم
دیگه هی وبلاگ دوستان رو خوندم تا سرگرم بشم و نشد تا اینکه به نیکان پیشنهاد بازی دادم و باهم فوتبال کردیم و هی دروازه های همدیگه رو باز کردیم، بچه ام  خوشحال شد و من هم کمی دستم بهتر شد 
حالا یه خاطره ی بامزه براتون بنویسم
خواهرم بچه ی اولش رو وقتی ۲۰ ساله بود به دنیا آورده و از این جهت تا همین چندین سال پیش بچه ی دومش مبین فکر می کرد که همه ی مامان ها بچه ی اولشون رو ۲۰ سالگی به دنیا میارن و بعدها که ۱۴ _۱۵ ساله شد و فهمید اینطور نیست خیلی خندیدیم و خودش یکسره می گفت و  می خندید و وقتی من در ۳۷ سالگی مادر شدم می گفت خاله تو الان ۲۰ ساله هستی و باز می خندیدیم.اون وقتها تازه فهمیده بود که سن و سال بچه دار شدن هر مادری متفاوته و فرمول خاصی نداره.
اخ بقیه پستم پریده اید از اول بنویسم

خب الان دیگه سه شنبه شد و من می خوام ادامه ی حرفام بنویسم
نیکان از خیلی کوچیکیش یکسره از من می پرسید مامان تو چندسالته و من هم سن نیکان رو به اضافه ۲۰ می کردم می گفتم. البته سن باباش رو هم از من می پرسید و من می گفتم دوسال از من بزرگ تره و بنابراین اگه تو ۵ ساله ای من ۲۵ و بابات ۲۷  و گاها که تو جمع هم حرفش می شد مبین به بچه ام سنم رو همینجوری مدل الکی و سرکاری می گفت و نیکان هم همیشه می گفت وااای شما چقدر پیرید و ما می گفتیم که نه ما جوانیم ، نیکان می پرسید مامان؟ دوسال دیگه بابا چندسالشه و مثلا من می گفتم ۲۹ یا مثلا ۳۰ و اونوقت می گفت واااای مامان ولی دوسال دیگه بابا واقعا پیر میشه ها ، گذشت تا تابستون گذشته که دیگه کلاس اول رو خونده بود و جمع و تفریق حالیش بود واعداد هم یاد گرفته بود ، وقتی شب تو خونه ی داداشم بابای نیکانم رو سورپرایز کردیم واسه تولدش و خواهرم اینا که کیک رو با شمع های ۴ و ۷ خریده بودند برای ۴۷ سالگی همسرم ، بابای نیکان رفت اونور خونه تا یه تلفن جواب بده و تا برگرده شمع روی کیک بود ونیکان که گفت عه مامان شمع اشتباهه باید ۲۷ می گرفتن نه ۴۷ و جمعی که همه ریز ریز می خندیدن و خلاصه که لو رفتیم و نیکان گفت چه خوب من باور نمی کردم بابا وقتی ۴۷ ساله میشه موهاش هنوز سفید نشده باشه ،مامان تو هم خوب موندی که موهات سفید نشده ،بابا و مامان محیا و علی خیلی پیر هستن و موهاشون رو رنگ می کنند، 
بابای نیکان کمی موی سفید داره ولی جون بوره( زرد نیست ) سفیدها دیده نمیشن و منم تازگی زیرموهام ،لایه های پایین چندین تار موی سفید پیدا شده که قابل اغماضه و خداروشکر به رنگ نرسیده هنوز چون من واقعا حوصله رنگ و اینا ندارم و همیشه هم دوس دارم موهام از مقنعه ام یا روسری  بیرون باشه و تو شهرما خانمی که چادر سر نکنه و موهاش رنگ شده بیرون باشه  خیلی جالب نیست و البته من خودم  ابدا حوصله قر و فر رنگ و اینا  رو ندارم.

ولی چند دقیقه بعد از فوت کردن شمع ها توسط باباش گفت می خوام یه چیزی بگم و خیلی اهسته به من گفت ولی شما واقعا پیریدا!!!! اما چون خونه اون لحظه کاملا ساکت بود همه شنیدند و خندیدیم و یعد ما هم اذیتش کردیم و گفتیم خب ما پیریم دیگه  ، حالا از این به بعد ما می موتیم خونه و میریم پارک و مثل بازنشسته ها(تصور نیکان از پیری) و تو برو کار کن و همه چی برای خونه بخر اولش گفت باشه بعد که لیست خرید و کارای خونه رو بهش گفتیم کم کم نظرش عوض شد و گفت نه شماپیر نیستید شما هنوز نوپیر هستید( بر وزن نوجوان ، نوزاد) و دوباره کلی ما رو خندوند.
غر ض اینکه  شما الان وبلاگ یک نوپیر رو می خونید .

فردای اردوی تهران نیکانم سرماخورده

اردوی یک روزه ی تهران

روزهای نسبتا پاییزی

رو ,هم ,، ,ی ,نیکان ,خونه ,می گفت ,من می ,خونه ی ,شد و ,می گفتم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

clasisscorkerb arkrawefiv furcuaconfe starenpamond نوین stammislefor glycpostmisslea descwanheartdi senmeleesvia Michael's memory