محل تبلیغات شما

خیلی دلم می خواد برم موهامو کوتاه کنم ولی پادشاهمون اجازه نمیدن و گفته مامان اگه تو زیر قولت بزنی و موهاتو کوتاه کنی منم دیگه همه ی چیزایی که گفتی رازه و به بابا نگو رو میرم به بابا میگم،حالا فکر می کنید رازمون چی بوده که نیم وجبی منو تهدید می کنه .بردمش آتلیه و بهش گفتم به بابا نگو و به باباش گفتم داریم میریم مهمونی خونه ی یکی از دوستام .دوست داشتم باباش هم بیاد یه دونه هم با هم عکس بگیریم ولی نگفتم چون می دونستم ابدا وقت نداره

البته هنوز موهام خوب بلند نشده ولی نسبت به آخرین بار که کوتاه کرده بودم بلنده  اما  دلم هم نمیاد دل بچه ام رو بشم،قراره اندازه ی نصف موهای راپونزه(یه انیمیشنه که راپونزه توش دختر پادشاههه و پرنسس و موهای جادویی طلایی داره) موهام بلند شه و قول گرفته بعدش برم موهامو طلایی کنم یا بلوند و زیاد به من میگه چرا موهاتو رنگ نمی کنی مامان  و من میگم هروقت سفید شدن میگه ایشالا زود سفید بشن مامان ،من آرزو دارم تو موهات طلایی بشه بهش میگم چشمام چی؟ رنگی بشه میگه نه مامان لنز رنگی ممکنه کور کنه یا چشمات عفونت کنه ،چشمات عین چشمای منه مامان و من خیلی دوستش دارم.واقعا پاسه اینهمه احساس و عشق رو باید چی بدم به بچه ام.خیلی چیزا دربارهی من نظر میده که نمی تونم اینجا بنویسم (به قول دکتر ربولی مهربان + خخخخخخخخخخخخخ پسر است دیگر خخخخخخخخخ

سازمان مسابقه ی  نقاشی در خصوص نماز و بیت المقدس گذاشته بود برای بچه های یه گروه سنی گمونم 8 تا15 سال که منم کمک کردم (خیلی کمک کردم) نیکان دوتا نقاشی کشید و یه روز که امیر مهدی پسر همکارم حبیب سازمان بود ازش پرسیدم مسابقه نقاشی شرکت کردی گفت نه و بهش گفتم کمکت می کنم نقاشی بکش و اونهم سه چهارتا نقاشی کشید و رنگ کردند و با هم دوتایی رفتند طبقه ی بالا و تحویل دادند.بعد هم نیکان هم امیرمهدی جزو برنده ها شدن اما موضوع قاسم سلیمانی پیش اومد و جایزه های  اینا رو ندادن ،حالا پنج شنبه این هفته  ساعت 10تو سازمان مراسم گذاشتن و بچه هایی که به سن تکلیف رسدن رو براشون جشن می گیرن و کادو میدن و همچنین به برنده های مسابقه نقاشی. من که پنج شنبه تعطیلم ولی نماینده مون بابای نیکان شاید باشه که بره جایزه ی نیکان رو بگیره بیاره بهش بده.طفلی بچه ام و امیرمهدی مطمئن بودن برنده هستند و خیلی وقته منتظر جایزه بودن

آهان یه مطلب خیلی مهم و فان دیگه: علی سه و نیم ساله تو مهدکودک اداره پسر دوستم معصوم تصمیم گرفته بزرگ شد با من عروسی کنه ولی گفته پول ندارم لباس عروسی بخرم گفتم نگران نباش من خودم لباس عروس رو می خرم گفت تیرکمون هم سه تا بخر گفتم باشه ولی تو قول بده سر حرفت وایسی

من هر روز ناهارنیکان رو میدم مهد کودک تا مربی بچه ها براش گرم کنه و وقتی نیکان از مدرسه میاد همینجا پشت میزم در حالی که نیکان یه انیمیشنی ،فیلمی چیزی می بینه می خوره (یعنی اونقدر لوس و تنبل بار آوردمش که خودم قاشق قاشق می ذارم دهانش) و چون هر روز میرم و مهد برای همین منظور ناهار نیکان کمی هم با بچه های مهد بازی می کنم و اینجوریه که علی عاشقم شده و تصمیمش رو برای اینده گرفته(یادمه بابای نیکان هم زمان مجردیش با همکارش  اومد اتاقم برای یه برگه ای که امضا کنم داشتم نون پنیر می خوردم یه لقمه هم گرفتم تعارف به اونا و بابای نیکان گرفت و بعدش عاشقم شد و اومد خواستگاریم،یعنی عاشقانه ترین و رمانتیک ترین خواستگاری بود .نه ؟؟؟خواستگاری و ازدواج به خاطر یه لقمه نون و پنیری که براش گرفته بودم، اون قدیما اینجوری دخترا پسرها رو عاشق می کردن ،ادا و عشوه ای هم درکار نبود نه مثل الان که فادیاجون تو ختم اومد نیکان رو بوسید،قدیما کار خیلی راحت تر بود)


یه مطلب بامزه ی دیگه به نظر مامان نیکان 

نیکان به رحم مامان ها که بچه توش قرار می گیره و  بعدا به دنیا میاد ،اوایل می گفت بچه دونی ولی اخیرا اسمش رو گذاشته "شهر دلها"  و از حرفای من و دوستام می دونه که من قبل از نیکان دوتا سقط داشتم ،معمولا که از خاطرات زمانی که تو شهر دلها بود ازم می پرسه و منم چندتا خاطره بامزه ی الکی و با غلو بسیار براش تعریف می کنم ریسه میره از خنده ،اینجا نمی تونم بنویسم چون به طور عملی باید نشون بدم که نیکان چطور تو دلم حرکت می کرده و محکم می زده به دلم که من نیم متر از جام می پریدم مثلا   اما ،اما خودش هم خیلی خاطره داره مثلا میگه من اون خواهر و برادرم که قبل از من سقط شدن رو تو شهر دلها دیدم و بهشون گفتم خوب غذا بخورید وگرنه سقط میشید اما اونا شیطون و بازیگوش بودن حرف منو گوش نکردن،یا میگه تو شهر دلها غیر از من سه تا بچه بود و یکیش هنوز مونده ،مامان خوب غذا بخور تا جنینت بزرگ شه و شکمت هم زود بزرگ شده داداشم رو به دنیا بیاری و یا میگه شهر دلها خیابون کشی بود و خیلی تمیز بود حمام داشت wc داشت پذیرایی داشت خونه هاش و من و اون خواهربرادرهام هرکدوم یه خونه داشتیم و خونه هامون حیاط بزرگ داشت با هم فوتبال بازی می کردیم و حتی گاهی میگه منم اومده بودم عروسی خواهرت خاله سارا ولی چون تو شهر دلها بودم و اونجا قر می دادم شما منو نمی دیدید اما من شما رو می دیدم و خیلی بهم خوش گذشت
در کل خیلی تخیل سازی داره بچه

یه مطلب دیگه:
نیکان چند روز پیش میگه مامان می دونی من احساس می کنم ما توی یک داستان هستیم پرسیدم چه داستانی به طور خلاصه بگم که گفت داستانی ک خدا داره ی نویسه و فصل بندی شده مثلا من الان تو فصل یک هستم و وقتی بزرگ شدم ازدواج کردم میشه فصل دو و وقتی بچه دار بشم میشه فصل سه شروع میشه و وقتی نوه دار بشم فصل چهار  و و خیلی می ترسه بگه تا موقع مرگ چون اگه کلمه مردن به کار ببره حسابی باهاش قهر می کنم و میگم دلمو شکستی و بنابراین تا نوه ی نوه ی نوه ی نوه اش و داتان خودش رو ادامه میده ادامه می ده بهش میگم من و بابا کجای داستانیم میگه شما خودتون داستان جداگانه دارید و الان تو فصل سوم هستید  بهش میگم دانشگاه رفتن هیچ فصلی نداره ؟سرکار رفتن هیچ کجای داستان نیست میگه مامان اگه بخوام ازدواج کنم باید اینا رو انجام داده باشم پس اینا تو فصل اول هستند خلاصه بهش پیشنهاد دادم یه کتاب از تفکراتش بنویسه حالا که سواد داره

فعلا همینا .ببخشید اگه به نظر شما بامزه نیومد احیانا ولی من چون مامانشم هر حرفی می زنه یه ساعت قربون صدقه اش میرم و گازگازیش می کنم و به نظرم خیلی بامزه ست

این مطالب رو هم از 21 بهمن می نوشتم اینجا اما چون سردرد و چشم درد داشتم و البته تو اداره هم یه هفته هست همکارم مجید  مشکلی براش پیش اومده بود و مجبوره همش بره مرخصی و کارهاش رو  از من خواهش کرده بود انجام بدم وقت و تمرکز نداشتم وبلاگ بنویسم  و هنوز هم باید کمکش کنم ،فعلا که کارمون دوباره تعطیل شد چون ما ناظر سازمانیم و باید پرسشنامه ها از سطوح اداری پایین تری بیاد برسه دست ما تا بازبینی کنیم و بعدش بره تو سامانه.سامانه هم خیلی بیخوده چون خیلی ایرادات الکی می گیره و سیو نمی کنه تا اینکه مجبور بشیم اعداد الکی و دروغ وارد کنیم تا اعتبارسنجیش درست از آب دربیاد و اعداد و ارقام ثبت بشه و من اصلا به کتابی که در آخر در این مورد در وزارتخونه مون چاپ میشه اعتقاد ندارم و می دونم کل مملکت کاراش همینجوز کشکیه چه خصوصی چه دولتی چون ما خودمون با شرکت های خصوصی سازمانمون هم کار می کنیم و برام موضوع کاملا روشنه.

فردای اردوی تهران نیکانم سرماخورده

اردوی یک روزه ی تهران

روزهای نسبتا پاییزی

هم ,رو ,خیلی ,تو ,نیکان ,یه ,شهر دلها ,می کنم ,و خیلی ,و من ,تو شهر

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

fasreuknotin محمد امین حیات مقدم mohammad amin hayatmoghaddam گروه فناوری سایا بیست رپ Scott's page drotmilnecan barsdebides ilotelde کاشان چت|چت روم کاشان|آران و بیدگل چت teaulottafing