محل تبلیغات شما
مریضمون که خواهرم باشه که دوسال از من بزرگ تره و دبیره " امسال معاونت برداشته" وقتی خونه مون بود یه سر اومد آشپزخونه   با هم حرف می زدیم و من غذا درست می کردم که گفتم والا حسین که اصلا به تمیزی منو قبول نداره که خواهرم یه نگاه کرد به فاصله ی کناره ی بین اجاق گاز و کابینت کناریش و گفت خب واقعا هم تمیز نیستی این همه کثیفی رو نمی بینی؟ و منهم گفتم خب  اینارو همیشه بابای نیکان تمیز کرده و الان اون زیر سواله و البته خب خیلی سرش شولوغه نمی رسه
گذشت و خواهرم رفت ولی دیگه فکر من همش پیش اون جرم و چرک های چسبیده به کابینت و اجاق گاز بود ، سه روز پیش دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سراغش و اجاق گاز رو کشیدم بیرون و کف و دوتا دیواره های کنار کابینت و گاز و پشتش و هود و زیر تمام موکت های آشپزخونه رو سابیدم، آی سابیدم که نگو.
فردا عصرش  اتاق نیکان رو برانداز کردم دیدم گردو خاک داره و رفتم سراغ تمیز کردنش که البته نیکان اومد کمکم و هرچی که اضافه و شکسته و آشغال بود رو داخل یه کیسه کردیم و گذاشتیم تراس تا باباش بعدا ببره بیرون، بعد باباش اومد و گفت اصلا می خوام جای تختش رو عوض کنم و دیگه منهم نمی تونستم کمکش نکنم ، وجدان درد می گرفتم پس کمکش کردم و خیلی با هم کار کردیم و اتاق نیکان شد مثل دسته ی گل واقعا، بعد باباش رفت تراس و می خواست کولر رو راه اندازی کنه که رفت سراغ هرچی که تو تراس بود و کلی چیزمیز کرد تو کیسه بندازه بره، از جمله چندین جفت کفش من ونیکان ، منهم بهش گفتم کفشها همه نوهستند مخصوصا کفش های نیکان ولی خیلی زود قبل از پوشیدنشون کوچیک شدن ننداز بره ، بذار بدیم به یک نیازمند که گفت تو از این حرفا می زنی ولی آشغال پرستی و اهل عمل نیکو هم نیستی و تنبلی می کنی  و دوباره می مونه همینجا،اگه بذارم دم سطل زباله ی بزرگ سرکوچه فورا یه نیازمند میاد و پیدا می کنه و می بره، خلاصه در حین اینکه باباش می رفت پایین و می اومد بالا رفتم کفش ها رو برداشتم توی حمام شستم و گذاشتم توی نایلون و قایم کردم برای دوتا پسر پشت سر همی یکی از دوستهای خواهرم که شوهرش بسیار خسیسه وبا وجود اینکه می تونه بخره ولی نمی خره ولی یک شنبه که رفتم خونه ی خواهرم یادم رفت ببرم .
البته سبب خیر شد چون حالا تصمیم گرفتم یه بار دیگه لباسای نیکان رو مرتب کنم و لباسایی که نو هستند ولی نپوشیده یا خیلی  کم پوشیده رو جدا کنم بعد ببرم بدم خواهرم که بده به دوستش
موضوع اصلی که می خواستم بنویسم اینکه بعد از اون دو روز کار توی خونه به شدت کمردرد  گرفتم  و قبلا هم پیش متخصص مراجعه کردم و بعد از ام آر آی  گفته که دیسک های خفیف اما زیاد هم تو کمرم هم تو گردنم دارم
به هرحال این تمیز شدن باعث شده هی گاباپنتین بخورم و دوباره رو آوردم به بستن کمربند طبی 
یعنی از شدت درد گریه می کنما( وقتی نیکان خوابه و حسین هم سرکاره، نمی خوام زیادی انرژی منفی بدم) ولی به هرحال اونا الان می دونند کمر درد گرفتم و بابای نیکان میگه چقدر بهت گفتم گاز رو ولش ، هر وقت که فرصت می شد خودم تمیز می کردم اما خب اونم گناه داره چون اونم دیسک داره ولی با یه مدت کمربند طبی بستن خوب شده و دیگه زیاد آزار نمی بینه ، همین مشکلات گوارشی که بعد از پرتو درمانی براش پیش اومده بسه براش، مامانم چند وقت پیش خونه مون بود وقتی بعدا رفتم پیشش می گفت فقط دلم برای حسین می سوزه که همش تو راه دستشوییه و البته مامان نمی دونه فقط من می دونم که بعدش چقدر لگنش اذیت میشه و فقط میره رو تخت ساکت دراز می کشه.

خب این پستم چس ناله بود همش ، بریم که داشته باشیم حرفهایی از جنس دیگه
راستش هربار که میرم وبلاگ تیلوتیلوی عزبزم بهش غبطه می خورم، دلم می خواد منم قلاب بافی کنم و چهل تیکه ببافم اما می دونم اگه اینا رو دست بگیرم حسین صداش درمیاد و دعوام می کنه که ای بابا برو حاضریش رو بخر  ، سفارش بده برات ببافند و این حرفا اما من خودم واقعا قدیم ترها که دختر بچه بودم بافتنی خیلی دوست داشتم و بعدتر که تو خوابگاه قلاب بافی یادگرفتم و خیلی چیزا بافتم و دوستشون داشتم حتی برای خودم با قلاب و نخ عمامه دامن بافته بودم چین دار جین دار، و چون لاغر بودم خیلی بهم میومد 
امروز ساعت ده و نیم با سردرد وحشتناک میگرنی و همچنین کمردرد دیسکی بیدار شدم و البته که گوشیم زنگ خورد خواهرمریضم بیدارم کرد و کمی حرف زدیم و بعدش رفتم سراغ لب تاپ،  کاری که خواهرم خواسته بود انجام دادم و باعث شد سردردم شدیدتر بشه ، بعدا ناهار برنج که از دیروز پخته بودم داشتیم و یه بسته هم قرمه سبزی که قبلا گذاشته بودم فریزر و شب گذاشته بودم تو یخچال شد ناهارمون ، نیکان رو با هزار ناز  و ادا اطوار و بوس بیدار کردم و ناهارش رو دادم و خودم هم البته بقیه لازانیای دیشب نیکان رو خوردم(هر چند به خاطر بیماری زمینه ای و اصلیم که دارم نباید فست فود بخورم ولی حیف بود بنوازم دور چون نیکان هم دیگه بقیه شو نمی خوره، بعد از سالها لازانیا خوردم ، ایشالا که طوریم نمیشه)
دو تا گاباپنتین خوردم و کمر بند بسته دراز کشیدم ، اثر نمی کرد و سردردم هی شدید تر می شد مجبور شدم مسکن  دوتا هم فاژزیک(ترکیب استامینوفن ، کافئین و بروفن) با هم انداختم بالا و نیکان اومد پیشونیم و چشمام رو ماساژ داد،( خیلی خوب بلده ماساژ رو ، قربون دستاش برم) نیم ساعت بعد بابای نیکان اومد و من هنوز خراب و داغون بودم که فوری متوجه حالم شد.ناهارش رو خورد و من نیکان رو وادار به بازی های ساکت کردم تا باباش بخوابه، من سرم بهتر شد و نیکان هم باچندجور ژله که حاضری خریده بودم و ترشک و لواشک و سرگرم شد وکلی  بازی کردیم و خندیدیم
بعد اومدم وبلاگ. و بودم تا همین الان ساعت ده دقیقه به پنج عصر
خسته نباشم و خسته نباشید جمیعا و رحمه الله
با کمربند طبی خیلی درد کمتری حس می کنم.باید فکر کنم شام چی بپزم، حسین هم قراره زنگ بزنه ببینه آقای دکتر نقیبی هست یا نه که بره باباشو ببره پیشش، انگار چشمش چندروزه عفونت کرده ولی مادرشوهرم دلش نمی اومده به حسین بگه  زحمت بندازه  ، تا اینکه دیشب حسین زنگ زد خونه ی مامانش و مامانش خونه نبود ، باباش چشمش رو به حسین گفت، فعلا که حسین تو اتاق خوابه یا شاید خوابش نبرده، نمی دونم.


فردای اردوی تهران نیکانم سرماخورده

اردوی یک روزه ی تهران

روزهای نسبتا پاییزی

رو ,، ,نیکان ,هم ,نمی ,تو ,نیکان رو ,بعد از ,کردم و ,و می ,اجاق گاز

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Flora's site combersjida New folder tistepupo عدالتگران وبسایت هواداران مجتبی فارس|mojtabafars|m.Far3|فارس|مجتبی|مجتبی فارس|mojtaba|hars|far3 *منم تنهایی* fronanesof weiphinawor lmemooketes