محل تبلیغات شما
بازم هلو هاو ار یو 
آی هو هدیک تودی
Hello how are you
I have headache today
اصن ولش پارسی را پاس بداریم

نمی دونم دقیقا از چند شهریور اما خیلی وقته ، همون اوایل شهریور ، شاید پنجم به این ور سردرد نداشتم و همش دنبال دلیل بودم، اصلا تو سال های اخیر سابقه نداشت من طولانی مدت بدون سردرد باشم ،داروهام هم عوض نشده بود اما سردرد رفته بود و به جاش ضعف شدید عضلات و دست و پا و کمر داشتم  که اونم خوب شد و باز سرم درد نمی کرد که خیلی عجیب بود، البته گاهی یه کم درد می گرفت ولی خوب می شد زود
این جمعه ای که گذشت و شب خوابیدیم ، ساعت سه صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و باید اول وقت اداری هم می رفتیم دنبال پروژه مون در سلفچگون  که داشت پول و زحمت چندین ساله مون از بین می رفت 
۶ صبح اول بچه رو بردیم پردیسان خونه آبجی و بعد اومدیم نزدیک خونه مون ، یکی دیگه رو برداشتیم و هفت و نیم محل پروژه بودیم و خداروشکر پروژه و زحمتون زنده شد
بعد هم رفتیم اداره و ظهر هم نیکان رو اوردیم خونه و سردرد من دیگه شروع شده بود و راه به راه قرص می خوردم و مایعات فراوان ولی خوب نمی شدم، اتفاقا کارم هم که  همیشه سبکه این هفته غیر از امروز ، همش درگیر  کار و آمار بودم
بالاخره شنبه شب خوابیدم اما یک شنبه و  دوشنبه هم سردرد داشتم 
دوشنبه البته یه کم با قرص خوب می شدم دوباره سردرد می گرفتم
تا امروز که صبح بدون سردرد بیدار شدم ولی بازم طرفای نزدیک ۲ بعداز ظهر ( از حسین تلفنی ناراحت شدم ولی نمیگم بهش، هیچوقت نمیگم، کلا اخلاقمه اگه از کسی ناراحت بشم نمیگم مخصوصا اگه خیلی دوستش داشته باشم) دوباره سردرد گرفتم.
دیروز بابابزرگ نیکان( بابای باباش، من که خیلی وقته بابا ندارم) یه جراحی داشت که دیشب حسین  رو رسوندیم بیمارستان موند و برگشتنی نیکان رو بردم جیگرکی( نیکان هوس کرده بود، باباش نمی بره و میگه کرونا هست ،من به اندازه ی اون سخت نمی گیرم و گاهی غذا می خرم ولی تو سولاردام دوباره داغش می کنم ) و براش جیگر سیخ شده  و پخته خریدم اما  آوردیم خونه و تو خونه نصفش رو خورد
امروز صبح هم دوتایی رفتیم اداره و ظهر رفتیم از درخونه ی مادرشوهر ، بابای نیکان رو آوردیم و نرفتیم خونه شون چون هم بابابزرگ خواب بود هم بابای نیکان خیلی خسته بود و نیاز داشت دوش بگیره تا خستگیش بره
منم دوباره امروز آخر وقت اداری سردرد کردم و اومدم خونه دوتا کدئین به اضافه دوتا گاباپنتین خوردم و چون نیکان کلاس داره، ترجیح دادم نخوابم ، چون  با سردرد خوابم نمی بره حتی با قرص خواب ( البته اگه چندتا قرص خواب بخورم خوابم می بره)  و هم اینکه اگه دراز بکشم و خوابم نبره سردردم بیشتر میشه، ساعت چهار و نیم، کلاس آنلاین زبان داره
حالا درد ها رو ولش
یه خبر خیلی مهم خوشحال کننده برای من: همکارم و دوست بسیار عزیزم که خیلی زیاد به من و مخصوصا به نیکانم محبت کرده امروز صدف رو دنیا آورد به سلامتی و به مبارکی، من مطمئنم صدف خیلی خوشگل میشه، مطمئنم یه خورده از زیبایی مامان و یه خورده از زیبایی باباش  رو برده( هر دو قشنگند ولی من فکر می کنم بچه شون خیلی قشنگ تر میشه، قبلا خوابش رو هم دیدم)، عکسش رو تو گوشی ناهید دیدم. اگه بتونم قاچاقی از حسین، حتما میرم بیمارستان دیدنش( حسین خیلی لوسه و خودخواه، فکر می کنه من کورتون می خورم ویروس تو بیمارستان حتی با ماسک N ۹۵ هم منتظر منه و من هم میارم خونه کرونا رو میدم به حسین و نیکان)، بیمارستانی که منصوره هست خیلی زیاد به خونه ی ما نزدیکه. با ماشین خودمون برم ۵ دقیقه  ولی پیاده ، مسیرش تاکسی خور و راحت نیست

و یه موضوع دیگه اینکه فردا آخرین روز کاری رفیق همه ی خانم های اداره، سنگ صبور همه ی بچه ها. مهربان بی توقع، مدیر امور اداری مون طاهره هست، طی یک فرآیندی به طور قاچاقی همه با هم به حساب سمیه پول واریز کردیم و هدیه براش گرفتند( سکه ، نمی دونم چند تومنی، چون هرکس مایل بود هرچقدر خواست پول بذاره و فقط سمیه می دونست که هر کی چقدر پول داده)  و ساعت ده صبح اتاق جلسات رئیس سازمان، هر کدوم از خانوم ها تونسته بود اومده بودن ،  گمونم ۲۰ نفری بودیم ، (کل خانم های سازمان،   هم خود سازمان که ساختمونی هست که ما توش مشغول  هستیم و به علاوه ی بچه هایی که تو مراکز هستند، مراکز یعنی شهرهای کوچولوی تابعه ی قم،  ۳۲ یا ۳۳ نفر از حدود ۳۸۰ نفر کل پرسنل سازمان  و مراکز تابعه هستند)
اول سمیه حرف زد بعد خدیج که مشاور رییس سازمان در امور بانوان سازمان و بانوانی که کارشون مرتبط به سازمان ما هست حرف زدند و بعد قرار شد اول همه حرف بزنند و بعدش طاهره جان ختم جلسه صحبت کنند، من که همون اول جلسه که سمیه شروع کرد به  حرف زدن،  دستمال کاغذی لازم شدم ولی بعد از چند دقیقه و چند نفر ،  نوبت نرگس شد حرف بزنه ، وسط حرفاش گریه کرد و همینطور بچه ها به ترتیب گریه می کردند و با بغض حرف می زدند و ابراز احساسات و تقدیر و تشکر ، من که نوبتم رسید اصلا سرم رو هم نتونستم بیارم بالا و البته الان هم اشکم در اومده. می نویسم.وسط جلسه عین روضه یکی پا شده بود جلوی همه دستمال کاغذی می گرفت،بعد از من هم اون یکی خدیج و فایزه هم نتونستند یه کلمه حرف بزنند و فقط گریه کردند.آخه شماها نمی دونید طاهره حدود ۱۱ سال پیش  حج واجب رفته  و الان هم که  باز نشسته شده  ولی خیلی جوونه ، هم سنش کمه و هم این سن اصلا بهش نمیاد، یعنی واقعا واقعا واقعا گل سرسبد سازمان بود ، تقریبا یک سال یا کمی بیشتره که مدیر امور اداری بود، قبلش رییس اداره بازنشستگی سازمان و قبل ترش پرسنل بخش کارگزینی و قبل ترش وقتی من وارد سازمان شدم تایپیست اداره و دانشجو، همه مون خیلی دوستش داشتیم و من احساس می کردم تکه ای از قلبم داره از سازمان میره، همه برای خودش خوشحال بودند که در سلامتی و جوانی و خوش تیپی باز نشسته میشه و همه ناراحت بودیم که دیگه در سازمان نداریمش
دیگه از بیرون از سالن جلسات که یکی از آقایون  برامون چای و پذیرایی آوردند دیدند همه تقریبا فین فین گریه می کنند گفته بودند عه شما که قبل از جلسه همه تون به هرهر و کرکر بودید، یهو چی شد؟ خخخخ
اون ها( آقایون) ما رو درک نمی کردند، ما زن ها مخصوصا خودم رو میگم اگه خیلی خوشحال یا خیلی  ناراحت باشم فرقی نمی کنه در هر دو صورت گریه می کنم، خب این بروز احساساتمه که این شکلیه و در هر دو حالتش هم نمی تونم حرف بزنم

بقیه شو فردا میام می نویسم
علی الحساب صبر کنم کلاس زبان گل پسر تموم بشه ، ایشالا بتونم جیم بشم برم پیش منصوره ی بسیار نازنینم و صدف خانومش، حالا به بهانه ای جور می  کنم پیش حسین ایشالا .دعا کنید .به قول یکی از دوستان خیلی ناز وبلاگیم بوس بوس قلب قلب 
انشالا همه ی اونایی که اینحا رو می خونند سالم باشند و اگه بیماری دارند زودتر خوب بشند  و شاغل ها هم هنه شون دوران بازنشستگی با اقتخار رو تجربه کنند، مرحومه خ که من تو اداره مامان مهین صداشون می زدم متاسفانه چندسال بیشتر بازنشستگی رو تجربه نکردند با اینکه سنشون هم زیاد نبود و قدیم زمون شاه با دیپلم استخدام شده بودند ، همسرشون هم همکارمون بودند که زودتر از مامان مهین بازنشسته شدند و مامان مهین عزیزم  به علت سرطان خیلی زود عمرشون سراومد  که من هیچوقت محبت هاشون رو فراموش نمی کنم.روحشون شاد
امیدوارم و دعا می کنم طاهره ی عزیزدلم عمرطولانی باعزت داشته باشند و نوه هاشون رو عروس کنند ( زود ازدواج کرده و یه دختر داره که اونم زود ازدواج کرد و الان طاهره دوتا نوه دارن که دخترای خوشگل و نازی اند)



فردای اردوی تهران نیکانم سرماخورده

اردوی یک روزه ی تهران

روزهای نسبتا پاییزی

هم ,رو ,، ,خیلی ,نمی ,ی ,شدم ولی ,هر دو ,گریه می ,که خیلی ,همه ی

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شادی شبانه رامین قربانی برام شهدای شهر گرمدره یاران عاشق سازه ایرانی sacashotel تولید کننده سینی کابل 33530243 نردبان کابل|لوله برق فولادی،گالوانیزه،لوله فلکسیبل برق ملوان های شعر helpsarsmersu مالی -مالی بین الملل