محل تبلیغات شما

پاك ترین احساس من تو هستی بهترین هایم رابه تو می بخشم بدون توقع بدون چشمداشت



پنج شنبه رفتیم تهران و شب هم خونه بودیم.من به طور کلی تهران رفتن رو دوست دارم حتی اگر مثل این بار با بی نظمی باشه و هیچی درست حسابی از قبل پیش بینی نشده باشه

علیرغم همه ی بی نظمی اردوی تهران ،اما اردو خوش گذشت(چون با بچه ام و دوستام بودم).امامزاده صالح و بازار تجریش و رستوران نایب در ولیعصر و بعدش پل طبیعت در پارک آب و آتش

جمعه عصر نیکان به باباش گفت که ببرتش بوستان نزدیک خونه و با همون تیشرت شلوارک تیم یوونتوس که از تجریش براش خریدم رفت و انگار اونجا باد یا نسیم پاییزی بهش خورده و از همون شب سرماخورده

دیشب بردیمش مطب دکتر و دکتر گفتند گوشاش نشون میده اوایل و آستانه ی عفونته و براش فارمتین 438 نوشت .

خداروشکر قبل از رفتن به مطب به اندازه ی یه پیاله ی ماست خوری بهش سوپ داده بودم چون وقتی برگشتیم حتی بیدار نموند داروهاش رو بخوره و خوابش برد ،من گفتم یه ساعت بعد بیدارش کنیم و داروهاش رو بهش بدیم اما باباش گفت ولش بذار بخوابه چون هنوز که سرماخوردگیش خیلی شدید نیست اما صبح که بچه رو می بردیم مدرسه به بچه گفت اشتباه کردی دیشب شربتت رو نخوردی وگرنه الان یه روز در درمان سرماخوردگیت جلو بودی


فارمتین رو دکتر همیشه 12 ساعت یه بار تجویز می کرد ولی دیشب گفت می تونید 24 ساعت یک بار 10سی سی بهش بدید و این برای ما عجیب بود


حدود ساعت 10 دقیقه به یک نیکان می رسه اداره و بعدش ناهارش رو میدم.خداروشکر محیط کاریم طوری هست که می تونم اون تایم رو آزاد باشم و بچه رو سیر کنم .





سازمانمون فردا صبح برای خانوم ها یه اردوی یک روزه ی تهران گذاشته و هرکی تمایل داشت می تونه بچه یا بچه هاش رو هم بیاره
بیشتر خانوم ها نمیان و تقریبا ۱۵ تا از خانوم ها هستیم که اعلام کردیم تو اردو هستیم
هیچی هم از اینکه کجا میریم نمی دونم جز اینکه امامزاده صالح که حتمی هست و بعدش بازار تجریش و شاید پارک آب و آتش و پل طبیعت و دیگه نمی دونم
من با نیکانم اردو میرم.
اردوهای سالهای قبل که خوش می گذشت اما تا به حال تهران اردو نرفتیم

نیکانم این روزها زندگیم را در لبخندها و خوشحالی تو می گذرانم که بسیار مشتاق از خواب بیدار می شوی ، با انگیزه و شوق رفتن به مدرسه و بودن در جمع دوستانت

این روزها زندگیم بسیار شیرین تر شده ،صدای شادی کودکم مرا شاد می کند

یک روز مراسم زیارت عاشورا دارند در مدرسه،روز دیگر مسابقه ی مداحی و  باقی روزها هم به عشق روزهایی که زنگ ورزش و فوتبال دارند به او خوش می گذرد

این روزهای نسبتا پاییزی صدای شاد ِ قلب ِ من ،درختان کوچه را هم عاشق می کند.نیکان کلاس دومی دیکته ی شبش را خیلی سریع تر و آسان تر از نیکان کلاس اولی می نویسد  و البته هنوز، هر روز قول می دهد از فردا سریع تر غذایش را میل کند اما سر ِ قول ِ خود نمی ماند پسرک ِ وروجک ِ من

نیکان جان تو خودت نمی دانی که چقدر دوست داشتن ِ تو لذت بخش است،چقدر داشتنت معجزه ی هر لحظه ی زندگی من و باباست.همیشه سالم باش دلبندم


ای آسمان ، مهرانگیزتر بخوان
ای نسیم سحر آرام سحرگاهان، دلارام تر بنواز
مبادا چشمان باد بر گونه های یار عزیزم، همراه خوب زندگیم ببارد
محبوب و همراه شیرین زندگیم،آغوش تو امن ترین نقطه ی دنیاست برای من
ممنونم که متولد شدی و همراه همیشگی و مرد زندگی من شدی
تولدت مبارک حسین جانم

متن ترانه آهنگ روز میلاد فرزاد فرخ

سمت چپ وبلاگ ، اهنگ رو پلی بفرمائید

جانم روز میلادت مبارک باد
خوش آمدی به دنیایم سهمم از خدا تویی تو
شعرم از تو عاشقانه ای زیباست
هدیه ای است از عمق احساسم چشم تو هم رنگ دریاست
عاشقانه با توام بی بهانه با توام
قلب من برای تو تا خدا که با توام
عاشقانه با توام بی بهانه با توام
قلب من برای تو تا خدا که با توام
♪♫♪ ♪♫♪ ♪♫♪ ♪♫♪
دانلود آهنگ جدید فرزاد فرخ به نام روز میلاد
♪♫♪ ♪♫♪ ♪♫♪ ♪♫♪

تولد دختر گیلک زمین ایران، بانو کهکشانی که اگر پا به دنیا نمیذاشت فردا نیکانم تقلب نمی کرد و به دنیا نمی اومد رو به همه ی وبلاگی ها اول از همه به خودم که خیلی خیلی دوستش دارم و بعدش به خود نازنینش که ایشالا همیشه موفق، پرقدرت و درخشان باشه و دوست هم باشیم و  بعدش بقیه خواننده های این وبلاگ تبریک میگم.روی ماه همه تون رو می بوسم 

دنیا   فقط  از بهر نیکان  پای برجا  شد
از بهر نیکان جمله هستی نیز برپا شد


باز هم مثل سالهای قبل نیکان از چندماه پیش انتظار روز تولدش رو می کشید و حتی آرزو می کرد محرم و صفر خیلی زودتر تموم می شد که زودتر براش تولد بگیریم  اما بهش گفته بودم حتی اگه محرم و صفر هم زود تموم بشه باید صبر کنه تا 12 آبان بشه.
بالاخره تصمیم گرفتیم 9 آبان پنج شنبه عصر با حضور عمه ها و خاله ها و زن دایی تولدش رو جشن بگیریم یه چندروزی بود هرروز یه گوشه از خونه رو تمیز می کردم و البته خیلی هم خودم رو اذیت نکردم اما خوب شد
چهارشنبه رفتیم و یه کیک فوتبالی (دربی استقلال و پرسپولیس)سفارش دادیم و یه تم پرسپولیس هم براش گرفتیم که عاشقشه،البته اولش بارسلونایی می خواست که چون از کیکش خوشمون نیومد دیگه تبدیل شد به پرسپولیس

پنج شنبه عصر عمه ها و خاله ها و مامان بزرگ هاش به اضافه ی نوه ها  به اضافه ی خاله ی مامانش(خواهرِ مادرشوهرم) یکی یکی و دوتا دوتا اومدن با چای و میوه پذیرایی شدند و بعد بابای نیکان  هم ساعت یه ربع به پنج با کیک  اومد و طبق قولی که به بچه داده بود نشست و دوتا عکس گرفت و سریع رفت(چون نوبت چکاپ سی تی اسکن با تزریق داشت)

بعدش هم ساندویچی همسایه طبق سفارش همبرگرها رو آورد و توزیع کردیم

این رو هم بگم که جز 5دقیقه برای شمع فوت کردن و  عکس گرفتن ،نیکان با پسرعمه هاش کلا تو اتاق نیکان بودند و  اتاقش رو کن فی کردن و ابدا حاضر نبودن بیان تو مراسم جشن تولدش و همشون می گفتن عه .حالا بعد از مدتی ما اومدیم اینجا پیش نیکان بذار بازی کنیم و نیکان هم که عشق پسرعمه هادیگه اجازه دادم برای خودشون تو اتاق بازی کنند و لذت ببرند

چندوقت پیش ملیحه گفت بود سایت bookado.ir  کتاب در یک نسخه برات چاپ می کنه به هر مناسبتی که دوس داشته باشی و خودش همه چیز به صورت دیفالت داره و منهم رفتم سایتش اما دوس داشتم به جای مطالب سایت ،خاطرات نیکانم رو بنویسم و مدتی بود که همش مشغول تنظیم این کتاب بودم و تونستم با خلاصه کردن ِ حداکثری ،8 سال به اضافه ی خاطرات بارداری رو تو 110 صفحه جا بدم و سفارش به سایت دادم و قبل از تولدش به دستم رسید و انصافا خیلی خوب بود ،البته بگذریم از اینکه نیکان اصلا از کادوش سورپرایز نشد چون ظاهرا قبلا تو اداره  موقع تنظیم کتاب و یا موقع حرف زدن با ملی و مرضی حرفامو  شنیده بود و کتاب رو هم روی صفحه مانیتور دیده بود و روز تولد وقتی من هدیه ام رو آوردم و گفتم به مناسبت اینکه باسواد شدی و دیگه می تونی همه چیز بخونی و خواستم بهش بدم فورا زد تو پَرَم و گفت می دونم کتابه  و کلی ضدحالش باعث خنده ی بقیه شد ،اما من می دونم این یادگاری براش خیلی ارزشمنده و خوشحالم براش چاپ کردم .


راستی دیروز هم رفتم مدرسه ی نیکانم و برای بچه های کلاسشون و دفتر مدرسه  نون خامه ای بردم که آموزگارش گفت اگه فرصت داری صبرکن ده دقیقه تا  زنگ تفریح تموم بشه و بچه ها بیان کلاس و ازشون عکس بگیر که موندم و این کار رو کردم و عصر گذاشتم تو گروه واتساپی کلاسشون
آموزگارشون هم یه مدارنگی سیزده تایی( 1+12) و یک پاک کن داد به عنوان هدیه تولدش.تو دفتر که چند دقیقه بودم آموزگار از بچه ام خیلی تعریف کرد و گفت بسیار باهوشه و مودبه و خب شیطنت های کوچولویی داره که خوبه و بی ادب و بی تربیت نیست و گفت رفیق گرمابه و گلستانش هم محمدعلی آزادگان هست که البته من این رو خودم می دونستم.آموزگارش توصیه کرد روزهای فرد ببریمش کلاس بدمینتون و گفت براش خیلی خوبه و گفت که تو این سن کلاس زبان هم خیلی زوده و وقتی چهارم پنجم شد بره کلاس زبان و البته پیوسته هم بره نه اینکه فقط تابستونها.اومدم اداره و به باباش گفتم که آموزگار اینطوری میگه و اونهم قبول کرد ،حالا اگه نیکان تا ساعت 5عصر تکالیفش رو نوشته و خونده باشه می برمش کلاس بدمینتون چون وقتی بهش گفتم خیلی خیلی خوشحال شد و گفت کاش آقا گفته بود ببریدش کلاس فوتبال
دیروز وقتی رسیدیم خونه خوابید تا ساعت هشت و بعدش به زحمت بیدار شد و تکالیفش رو نمی نوشت و فوتبال بارسا و لوانته رو دید و بعد چون سه تا گل خورده بودن افسرده شد و زد شبکه سه و گیله وا دید که تو این تایم شامش رو بهش دادم و بعد دیگه شروع کرد به انجام تکالیف و حدود ساعت یک شب بود که تموم شد ،بهش گفتم امروز که گذشت اما از فردا تا رسیدیم خونه باید تکالیفت رو انجام بدی وگرنه از کلاس ملاس  و بدمینتون هم خبری نیست.والا


و دیگه اینکه 1398/8/8 خداوند مهربان یه پسر خوشگل و چشم درشت (پارسای پرسپولیسی) به ملی داد .قدمش مبارک باشه ایشالا

یه چیز دیگه که یادم رفت بنویسم این که اموزگارشون و همون چند دقیقه که دفتر مدرسه پیشش بودم گفت حرف زدن پسرتون عین خودتون هست و منهم گفتم درسته همه همین رو میگن و باز میگن بسیار شبیه من هست 
چندروز پیش هم مادرشوهرم به بابای نیکان گفته بودن نیکان جان از همه نظر شده مثل مامانش حتی چال گونه ی چپش حتی حرف زدنش حتی مدل خندیدنش


و امشب ماه گیسوی خود را پریشان کرد
و نسیم پاییزی خنکی وزید و بر گونه ها و رخسار باغ زندگی ما، شبنمی از اشک ماه چکید و طیبه خوشبخت ترین زن دنیا شد و سجاده اش را رو به سوی پروردگار معجزه گر باز نمود و گلی از گلهای بهشت،صبح روز دوازهم آبان ماه ۱۳۹۰  فضای جهان را با آمدنش معطر کرد.
فردا صبح آسمان مهربان تر شد و آفتاب پاییز بیشتر و مطبوع تر و گرم تر تابید
نیکان قشنگ ترینم ،آسمان در چشمان درشت و گیرای توست ، زیبا و وسیع و نجیب 
قدر تو را می دانم، خدا می داند که می دانم و تو هم به این مساله پی بردی.
برای داشتنت بارها پای دلم خراش برداشت و چیزی نمانده بود که شیشه ی صبرم،  ترک بردارد و یا بشکند اما تو بالاخره در بهترین زمان ممکن آمدی و خانه ی دلمان را چراغانی کردی .حالا دیگر من نیز دنیا را خیلی دوست می دارم چون تو در آن هستی
خدای من زیبای مطلق است،قادر و توانمند مطلق است و عادل ترین خدایی که می توانست باشد .خدایی که در بهترین زمان و روز و حال ، نفیس ترین خلقت خود را به ما عنایت کرد.شکر لله، شکرا لله ،شکرا لله


من خیلی دوست داشتم وقتی ملی بیمارستان بود برای سزارین برم پیشش اما اون روزا درگیر خواهرم بودم که مریض بود و بیشتر به اون سر می زدم و دیگه روز سزارینش نشد که برم دیدنش
دیروز به همراه جمعی از دوستان ناباب همکارم رفتیم دیدنش خونه ی مامانش.
(نرگس،مرضیه،افسانه،معصومه،طاهره،خدیجه،فائزه،اکرم،اون یکی خدیجه،منصوره مریم،اون یکی مریم،اون یکی طیبه،نگاردیگه فعلا یادم نیست کیا)  و نی نی دوازده روزه ی ملی قشنگم رو دیدیم .البته که ملی و مامانش و دوتا آبجی هاش هم رو دیدیم و خیلی خیلی خوش گذشت.
فقط یه چیز بامزه بگم که بچه ها پول هدیه رو کارت هدیه خریدند ولی من پول رو  تو پاکت هدیه گذاشتم براش و  وقتی داشتم تو خونه این کار رو می کردم نیکان گفت مامان من هم می خوام هدیه بدم گفتم چی می دی؟(اخه همیشه برای من یا یه شاخه گل هدیه می ده یا یه صفحه نقاشی) گفت هدیه های جشن تولدم رو ،گفتم همه شو؟گفت آره گفتم مامانی دوباره بی پول میشی که گفت عب نداره عوضش پارسا هم آبانیه هم پرسپولیسی(یعنی آبانی بودن و پرسپولیسی بودن حسن محسوب میشه.امتیازه)
بعد قانعش کردم که به هرحال لازم نیست که همه ی تراول  هاشو هزینه کنه و یه دونه تراول از پولاش برداشتیم و تو یه پاکت جدا گذاشتیم و خودش اسم خودش رو برای یادگاری نوشت تو پاکت.
از این که نیکانم اینقدر بزرگ شده که مثلا  از دسترنج خودش کادو میده خوشحال شدم و البته که شب که خونه بودیم یه تراول گذاشتم رو پولای هدیه جشن تولدش و به خودش هم نگفتم.اما کارش رو خیلی دوست داشتم.
پارسای ناز ملی جان هم عین خود ملی بود فقط در سایز سه کیلو سیصدگرم و قد ۵۰ .هزارماشالا چشمهاش عین چشمهای ملی و درشت زیبا . ایشالا اول نگاه مهربان خدا برای همیشه پشت و پناهش باشه و بعد هم زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه و جشن های زیادی برای موفقیت هاش بگیرن.منتظر تشریف فرمایی پارسای الی جون هستم

پارسای عزیزم قصه ی زندگی تو رو این طور آغاز می کنیم.ملی بود ،حمزه بود، تو آمدی و شدی شادترین و عاشقانه ترین شعر مشترک شان
ملیحه جانم بهشت زیر پاهای تو قرار گرفت ، تبریک مرا بپذیر .سرزمین قلبت برای همیشه شاد و جاویدان با حضور فرشته کوچولوت پارسای جان



دو شنبه نوشت:
اون یک و هفتصدو پنجاه که نوشته بودم هزینه ی  دندونم  شد ، بابای نیکان سوال کرد پول داری؟ گفتم فقط 200 باقیش رو یعنی یک و نیم باباش داد و تمام.وقتی اون دوتا دندون داشتند توسط دکتر معاینه و ترمیم می شدن و عکس گرفتن بععععله معلوم شد که یه سه تایی هم دارم که درد نداره ولی به سرعت باید بهش رسیدگی فوری بشه جمعا 3 یا 3/5 و من عمرا روم بشه به بابای نیکان بگم.البته دوسه ماه دیگه یه وام داریم هردوتامون که بد نیست ولی من اصلا دلم نمیاد اون رو پیش خرج کنم.

منظور اصلی اینکه روند پیری داره سریع اتفاق میفته و یکی دیگه از علائمش اینه که چندماه پیش چشم پزشک عینک مطالعه تجویز کرد برام البته من زیاد استفاده نمی کنم چون بیشتر سرم تو گوشی بودنی لازمم میشه که خب فونت گوشی رو بزرگترش کردم

سه شنبه نوشت:
دیگه از علائم افزایش پیری و روند سرعت گرفتنش اینکه من حدود 8 سال پیش دو تا تار از موهام سفید شده بود و دیگه باقی رنگ اصلی خودش بود و منهم عادت ندارم و دوست ندارم موهامو رنگ کنم اما چندوقتیه تو لایه های زیری سمت راست موهام سفیدها رو می بینم .دوست دارم حالا که پیر  شدم موهام یه دست سفید بشن و نیازی به رنگ و این چیزا نداشته باشند

چیزی که من دوست دارم اینه که برم دکتر پوست و بگم لیزر کنه و کک و مک صورتم رو ببره که عالی میشه ،اما اولویت با دندونه

اینایی که نوشتم هیچ ،یه چیز مهم دیگه این که نیکان عزیزترینم   سرما خورده  و سرفه می کنه و پریروز بردیمش درمونگاه خصوصی "کودک من"  که البته اونجا هم خیلی خیلی شولوغ بود و دکتر کودکان گفت هر دوتا گوشهاش اوتیت شده و دوتا سفتریاکسون داد.روز اول با سرم و روز دوم عضلانی. دو سه روز پیش هم رو بدنش چند تا دونه بود که ما فکر کردیم حساسیته یا پشه ای چیزی نیشش زده .چون خیلی از همکلاسی هاش دو روز آخر هفته رو میرن روستاهای اطراف قم و تو خونه ی روستاییشون هستند ،دیروز من فکر کردم ممکنه همکلاسی هاش کک از روستا با خودشون آورده باشن اما تا آخر شب بیشتر شد و امروز صبح هم دوباره بیشتر شده بود ،دوباره پماد کالامین زدیم به بدنش و بردیم مدرسه اما چند دقیقه پیش ساعت هشت  ونیم باباش به من زنگ زد که سرچ کردم و ممکنه آبله مرغون باشه که حالا قراره از اداره که برگشتیم ببریمش دوباره همون درمونگاه و به آقای دکتر امامی فر نشونش بدیم.

الان هم زنگ زدم به آموزگار بسیارمهربونش آقای ذوالقدر و شرایطش رو گفتم و سفارش کردم اگه احیانا تب کرد به دفتر مدرسه بگه  زنگ بزنند به من و برم سراغش بیارمش که البته بعید می دونم نیکان قبول کنه بیاد اداره چون امروز زنگ چهارم ورزش دارن و  نیکان همه ی هفته رو میره مدرسه به عشق زنگ های ورزش و فوتبال .خیلی براش ناراحتم چون صبح خیلی بی تاب بود و می گفت خیلی می خاره بدنم و اذیت میشم

بعدا نوشت :سه شنبه ساعت 10 اضافه می کنم

آقای ذوالقدر با خودم تماس گرفت و گوشی رو داد به نیکانم و نیکان گفت نمی تونم بنویسم و مداد دستم بگیرم بهش گفتم الان میام سراغت بریم دکتر نشون بدیم گفت نه گفتم آقاتون هم میگه باید دکتر ببینه گریه کرد که نه زنگ دیگه ورزش داریم .گوشی رو داد به آقای ذوالقدر بسیار بسیار مهربان و بهش گفتم امروز اجازه بدید بچه چیزی ننویسه بعدا جبران می کنه گفتند عب نداره و  به نظر من بیایید دنبالش گفتم خب گریه می کنه و تمام هفته رو به عشق زنگ ورزش میاد مدرسه ایشون گفت پسربچه ها همین هستند و درک می کنم و گفتند عب نداره به آقای سماواتی(ورزش) می سپرم که تو پُستی بذارنش که کمتر عرق کنه و کمتر بخاره .
آقاشون گفت امروز هم اومده ردیف اول نشسته گفتم اتفاقا گفته بود به شما بسپرم بیاریدش جلو آقاشون گفت خودش اومده نشسته میگم عه خودش؟ مگه بدون اجازه ی شما می تونه؟ میگه نیکانه دیگه بعد گفتم واقعا دوس داره ردیف اول بشینه گفت این چندروز که بعضی بچه ها نیستن بشینه و بعدش برای جابه جایی ها فکر می کنم و گفتم هرجور شما صلاح می دونید
من بعد از اینکه بابای نیکان گفت شاید آبله باشه و خودش سرچ کرده بود منهم سرچ زدم و با بابای نیکان موافقم.حالا بیاد ناهارش رو بدم ببریمش درمونگاه کودک من نزدیک سازمان .کاش دیروز برده بودیمش پیش پزشک ،طفلی بچه گفت اما باباش گفت نه عزیزم حالم خوش نیست و من سر درد دارم و خیلی خسته هستم تو هم چیزیت نیست پشه گزیده
اگه آبله مرغون باشه این چندروز معلوم نیست چندتا از همکلاسی هاش گرفته باشند.بعضی هاشون پارسال گرفتند ولی نیکان نگرفته بود.الهی طیبه فداش بشه، هرسال همش سرماخورده بود امسال شهریور هنوخ گرفت و هنوز یه ذره استراحت نکرده بود که سرماخورده و اوتیت شده و اینهم این دونه هایی که هنوز نمی دونیم چیه؟خدایا اگه قراره اذیت بشه، این دونه ها هرچی که هستند از وجودش بگیر و به وجود طیبه منتقل کن، من تحملم خیلی بیشتره



امروز دوشنبه هم مدارس تعطیل شدند  .دیشب  آموزگار بسیار مهربانشون تو گروه مامانا تو فضای مجازی گفته بودن که حالا که بازم تعطیله یه کم تکلیف میگم تو خونه انجام بدن و دوشنبه بیارن.البته من باز هم به نیکان نگفتم تا نیکان تکالیفش رو انجام داد،شامش رو دادم بعدش بهش گفتم که خوشحال شد.منم دیگه ناراحت نبودم اما دیروز به شدت مشغله داشتم.ظهر هنوز ده دقیقه استراحت نکرده بودم که وقت رفتن به سالن بدمینتون شد و نیکان رو بردم .وقتی برگشتیم برای شام که غذا داشتیم اما برای ناهار امروز قرمه سبزی گذاشتم و برنج هم خیس کردم و یه ساعت بعد دم کردم.تو این فاصله هم نیکان تکالیفش رو انجام داد.

آنه خواهر زاده ام(که مامانش بستری شده) زنگ زد و گفتم بیاد خونه ی ما که دیر اومد حدود ده شب  و از برنج تازه دم و قرمه سبزی بهش دادم.خواهرم که بستریه خیلی وقتمو گرفت با اس ام اس ،به طور کلی چندتاکار همزمان خیلی سختمه مخصوصا که خواهرم زیاد مدل افسرده هاست و خیلی ناامید و همیشه از همه ی روز و روزگار شاکی و صحبت کردن باهاش خیلی انرژی منفی ب آدم میده و دیگه اعصاب معصاب برای آدم نمی مونه ،از طرفی دلم براش می سوزه و میگم خب حالا همدردی کمترین کاریه که می تونم براش انجام بدم

سوپ هم مخصوص پختم تا امروز ببرم برای خواهرم تو بیمارستان

نیکان رو قانع کردم کلاس بدمینتون تا پایان آذر کافیه چون واقعا وقتم رو می گیره و باباش از این وضعیت ناراضیه .به طور کلی باباش دوس داره همه ی وقت که ایشون منزل هستند منهم منزل باشم و معتقدند که نیکان و مامانش به خاطر بدمینتون استراحت کافی ندارند.به حرفاش فکر کردم دیدم خب راست میگه اما من راضی بودم خسته بشم بچه بره کلاس ولی اینجوری بچه فرصت نمی کنه گیتار تمرین کنه
البته اگه بخواد سیم ثانیه تکالیفش رو انجام میده و کلاس هم میره و برمی گرده و گیتار هم تمرین می کنه اما امانامان از شبکه ی ورزش و شبکه سه که اینهمه فوتبال و ورزش های دیگه دارن و نیکان هم متاسفانه از جلوی تی وی پا نمیشه تا اینکه همونجا خوابش ببره و علاوه براین صدای تی وی هم که با اینکه خیلی کم می کنه ولی ما پدر و مادر خسته رو خسته تر می کنه چون باعث میشه خوابمون نبره حتی نیم ساعت و استراحت نداریم.

به هرحال نیکان رو متقاعد کردم کلاس بدمینتون یا ژیمناستیک تابستون ببرمش ولی مطمئنم روزی نیم ساعت هم حوصله نمی کنه گیتارش رو تمرین کنه ،می دونید آخه تی وی و تماشای فوتبال و کشتی و والیبال و .خیلی مهم تره

دوسه روزه همش سردرد دارم.دیروز صبح دوتا کدئین باهم خوردم و طول کشید تا خوب شم.عصر خوب بودم اما ساعت حدود ده و نیم شب بازم سردرد اومد سراغم و دوباره دوتا کدئین باهم انداختم بالا.فکر کنم از خستگی و فشردگی کارام اینجور میشم.امروز هم سردرد دارم.

از مطب زنگ زدن گفتن دندون روکشت آماده ست ولی اصلا وقت نکردم این چند روز که برم و روکش رو برام بذاره و برای اون یکی دندونهام هم اصلا فرصت نمی کنم برم.البته فعلا بودجه اش هم نیست

سه روز پیش هم رفتم رو چاهار پایه پله کانی فی تو اتاق خواب تا برای آقا(نیکان) دستکش زمستانی هاشو از طبقه بالای کمد دیواری بردارم که پله سُرخورد منم باهاش اومدم پایین و الحمدلله دست و پام  و اینا نشکست ولی به شدت کتف چپ و بازوی چپ و پشت بازو کبود شده (حدودا سی سانت) و خیلی خیلی طرف چپ درد می کنه
 نق و نوق فعلا کافیه .اگه وقت داشتم دوباره میام

بعدا نوشت:آقا معلم مهربون نیکان اینا بازم تکلیف داده انجام بدن سه شنبه به امید خدا دیگه برن مدرسه و ببرند


دوباره دیروز و امروز هوای شهر ما از لحاظ آلودگی در وضعیت هشدار بود و مدارس رو تعطیل کردند و نیکانم پیش خودمه .البته این بار قبل از اینکه بدونیم مدارس تعطیلند نیکان تمام تکالیفش رو انجام داده بود .
دیروز اولین جلسه ی آموزش گیتارش بود و استادش خواست تا من هم تو کلاس باشم و خدائیش به نظرم میاد سخت باشه.وقتی رفتیم خونه دیگه شام درست کردم و نیکان رو وادار کردم تا تکالیفش رو انجام بده ،اما بعد از فوتبال پرسپولیس با نمی دونم کدوم تیم بود،گمونم سایپا بود و پرسپولیس اما دوتا زد و بچه ام خیلی خوشحال شد.خلاصه به هر زحمتی بود هم شامش رو دادم هم تکالیفش رو با بداخلاقی تمام انجام داد.
شب هم بارسلونا بازی داشت و آقانیکان اون رو هم دید که گمونم نتیجه 2-2 شد

استاد گیتار گفته هر روز باید یک ساعت تمرین کنه اما من چشمم آب نمی خوره نیکان یک ساعت از تی وی و شبکه ی ورزش دست برداره .
دیشب دوباره خواهرم برای تنگی نفسش بستری شد .

امروز نیکان تا حدود ده و اینا خواب بود اداره و از وقتی بیدار شده داره بازی می کنه.خانم کتاب فروش اومد سازمان و برای نیکان یه کتاب تست هوش خریدم و بعد رفته بود طبقه ی بابای نیکان و بابای نیکان زنگ زد که چی بخرم  ؟من گفتم ما تست هوش خریدیم ولی نیکان  سفارش داد یه کتاب رنگ آمیزی و زبان براش بخره

الان هم ناهارش رو نصفه خورد اما خسته شدم و بقیه ی ناهارش رو خودم خوردم.نوش جونم هم باشه
والابس که اذیت می کنه تو خوردن غذاش

عصر هم می برمش بدمینتون.چه کنم .بچه ست دیگه باید بچگی کنه و بازی اما با زندگی های حالا و وضع اقتصادی و اینا یه بچه کافیه و تک فرزندها و حتی دوتا فرزندها خیلی تنها هستند اونم تو آپارتمان .بهتره خستگی رو به جون بخرم و ببرمش محیط سالن ورزشی و کمی بهش خوش بگذره  و با همسن و سال های خودش بازی کنه

بارندگیه و هوای شهرم بسیار عالی و تماشای خیابون از پشت پنجره اتاقم از ارتفاع طبقه هشتم بسیار جذاب اما .
هوای ِ دلم خوش نیست چون خواهرجون طاهره  حالش خوب نیست و بیمارستانه، چون هنوز خوب نشده و به علت کمبود تخت ترخیصش کردند همین الان
هوای ِ دلم خوش نیست چون خواهرجون طاهره  قبول نکرد برم پیشش و کارای ترخیصش رو بکنم
هوای ِ دلم خوش نیست چون خواهرجون طاهره قبول نمی کنه بیاد خونه ی من و منهم فردا رو مرخصی بگیرم و این سه روز آینده خودم به خواهرجونم برسم و خدمتش کنم بلکه بهتر بشه

اصلا هوای حوصله ام بدجور خوش نیست اما بارندگی آسمان بازم بسیار زیباست.

به آبجی صدی زنگ زدم که به خواهرجون طاهره زنگ بزنه راضیش کنه یا بره خونه ی اون یا بیاد خونه ما .این خواهر جون طاهره کاش قبول کنه بیاد خونه ی من یا آبجی صدی.
برای وضعیت خواهرجونم خیلی ناراحتم.دیروز رفتم بیمارستان و سوپ بردم ،داغِ داغ ،خورد که نوش جونش و گفت آخیش گلوم باز شد اما بعدش آنه براش پسته شور برده بوده ،خواهرجون دوسه تا می خوره و دوباره نفسش بند اومد و به سرفه افتاد.گفت فکر کردم تو برام آوردی و خوبه خوردم.من اگه می دونستم داره پسته ی شور می خوره اجازه نمی دادم.کسی که یه پیاز داغ + هوای آلوده بهانه بشه تنگی نفسش  عود کنه که نباید شور بخوره،تازه شور فشار رو می بره بالا که برای خواهرجونم هم برد .خدایا ،ای کس ِ همه ی بی کس ها، خودت هوای ِ خواهرجونم رو داشته باش.من که فعلا فقط بلدم اشک بریزم .
صبح که رسیدم اداره ده دقیقه بعدش سردرد گرفتم .هی صبر کردم خوب شم نشدم،یه گزارش باید می دام به رئیس که هنوز نتونستم انجام بدم و البته رئیس گفت خودم انجامش میدم(خدا خیرش بده) البته قبلا این گزارش رو آماده کردم و به رئیس دادم اما الان نه ایشون فایلش رو داره و نه من.فایلش رو گم کردیم

بالاخره مجبور شدم مسکن بخورم اما کدئین نداشتم ناچاری گاباپنتین 300 دوتا با هم خوردم و روش نسکافه دوتا هنوز  سردردم خوب نشده ولی عوارض گاباپنتین مثل گیجی رو گرفتم.مطمئن ذهنم درگیره و چون خیلی هم غصه خواهرجونم رو می خورم باعث میشه مسکن اثر نکنه وگرنه بیشتر وقت ها به سرعت تاثیر میکنند و خوب میشم.گاباپنتین رو خوردم گفتم برای درد کتف و دستم هم که از پله کان فی سُر خوردم خوب باشه .

خداجونم مواظب خواهرجونم باش.همینطور که آسمون می باره منم اشکام می ریزن

سلام عزیزان دلم
ببخشید که این مدت نتونستم بنویسم و همون بهتر که ننوشتم چون همش باید از درد می نوشتم.
بالاخره از چارشنبه 25 دی هر چی صبر کردم سردرد نگرفتم یا اگه بود مختصر و ضعیف بود و مهم نبود و این در حالی بود که شب قبلش هنوز سردرد داشتم  و دوباره وحشتناک

خب بی خیال سه شنبه
چارشنبه دوتا از دوستام می خواستند به خاطر مریضیم و عیادتم بیان خونه ی ما ،منهم معمولا دسپخت خوبی  تو اش و سوپ و اینجور چیزا ندارم اما سه شنبه شب تصمیم گرفتم یه ذره آش جو درست کنم اگه خوب بود بیارم برای دوستام اگه خوب نشد که هیچ.

چارشنبه هم حسین رو راهنمایی کردم بره به دیدن مامان جونش و اون هم گفت خیلی کارم زیاده به جاش 5 شنبه که میری پردیسان خونه آبجیت ، دیدن مامان  و آبجی من هم از سازمان مستقیم میام اونجا ناهار می خورم و بعد زود برگردیم خونه که وقتم خیلی کمه و کارم خیلی زیاده و منهم قبول کردم(البته بازدیدِ کاری  داشت که لغو شد) و این چنین شد که پنج شنبه ساعت نردیک 4 خونه ی خودمون بودیم.من اونجا که میرم خیلی می خوابم و مامانم همیشه میگه خوابت رو برای من آوردی؟ ولی این بار طفلک تو خواب می شنیدم مامان می گفتمد صدای تی وی رو کم کنید طیبه ام مریضه بذارید بخوابه ،خودش عادت کرده به خاطر بقیه که خوابند معمولا و خسته از کار برمی گردن با صدای خام  وش نگاه کنه 
آهان پنج شنبه ی قبلیش هم  آبجی صدی اینا برای اینکه روحیه ی مریضم عوض بشه با نیکان و بچه هاش و فرناز ما رو بردن از این کافی شاپ ها که تاریک نیستند و انواع آیس پک و قهوه و فست فود و بستنی و آش رشته و فرنی و دارند و  من آش رشته خواستم که البته نتونستم بخورم.(خداروشکر پسرخواهرم مبین بزرگ شده و کار مورد علاقه شو هم پیدا کرده و هزجی گفتم همه هزینه ها با من ،قبول نکرد و گفت مهمون من.خاله طیبه قربون قد و بلاش و چشمای رنگی قشنگش و تپلیش

خلاصه 4شنبه 25 دی دوتا دوستام اومدن خونمون که یکیش بچه شو آورده بود که عاشقشم ویژه و اون یکی نیاورده بود چون گفت سرماخوردگی داشت ترسیدم بچه های شما بگیرن و اینچنین حالم گرفته شد.

بعد آش جوم  رو سرو کردم که گفتند خیلی خیلی خوشمزه شده حتی از این آش های بیرونی هم خوشمزه تر بابا از این هنرها هم داری گفتم شانسی خوب دراومدخخخخخخ

شیرموز هم براشون درست کرده بودم و دیگه هیچی بلد نبودم ینی سردرد شب قبلش نذاشته بود ژله مله درست کنم ،البته یه بار که لبو درست کرده بودم قبلا می دونستم دوستام لبو دوست ندارن و مجبور شده بودم خودم همه شو بخورم این بار درست نکردم


خب جمعه هم زیاد خوابیدم تا نیکان سینماییش رو هم دید که البته "بری زنبوری" بود و من هم نگاه کردم .واقعا دوستش داشتم.
بعد هم از ساعت 6 تا 12/30 شب داشتم با تهدید و تشویق و قهر و آشتی نیکان رو وادار می کردم تکالیفش رو بنویسه .فقط فکر کنید ساعت 11/30 بود که رفتم گروه واتساپ کلاس و با چشمانی که این چند وقت مریضی و دوباره از دست دادن چشایی و تبدیل شدنش به تلخایی مجبور شدم با عینک گروه رو ببینم بعد از نیکان پرسیدم پادشاه قلبم آیا حضرتعالی برگه ی ریاضی داشتید که باید میاوردید خانه حل می کردید که فرمودند عه می خواستم الان بگم و حال من رو درک کنید که بچه از ظهر چارشنبه تعطیل بوده و جمعه شب30/ 23 باید بشینه ریاضی حل کنه.


بالاخره حل کرد تموم شد (با نظارت مامان طیبه)  و مامان طیبه چون خیلی وقت بود قرص هاشو خورده بود دیگه اثر قرص ها رفته بود انگار و خوابش پریده بود ،یکی دیگه آلپ یک میل  انداخت بالا خوابش برد یعنی ساعت دو  نیمه شب خوابیدم و البته دو  و چهل و پنج دقیقه بیدار شدم و خوابم نبرد و سرم درد گرفت تا اینکه چار وربع صبح دوباره یه آلپ انداختم و دوتا کدئین و بلاخره حدود پنج تا شیش و نیم صبح خوابیدم.خداروشکر حالم بد نشده و تو اداره هم نخوابیدم( ارباب رجوع ندارم ،کارم هم بسیار کمه که الان رئیس بیشتر  ملاحظه ام رو می کنه برای مریضیم و تو اتاق تنهام و امکانات فراهمه خداروشکر و رئیس هم از این موضوع ناراحت نیست چون به وقتش به سرعت برق و باد کار می کنم .ضمنا چون کارشناس مسئولم نه کارشناس (دیگه تو این سازمان اینجوریه) کارم خیلی کمتر هم شده و البته حقوق حلال هست  کاملا چون حکم ِ سه تومن برای یکی که لیسانسه و 22 سال سابقه داره و از روز اول از طریق آزمون به طور استخدام رسمی وارد شده ، واقعا کمه اونم با 44 ساعت کاری در هفته(من کارم خیلی کمه بقیه هم که بعضی قسمت ها بسیار پرکارند حقوقشون همینطور خیلی کمه ،نمونه اش همسرم در همین سازمان)

بچه ها بازم به جز آب سیب و البته  دو روزه شیر موز به مقدار کم و تیلیت ِ آبگوشت و گاهی سوپ بدون هیچ ادویه ای هیچی نمی تونم بخورم .دکتر نیره باز هم  مرا می خوانَد.

دلم برای همه تون (روشن ها،خاموش ها و چشمک زن ها ) و وبلاگم خیلی خیلی تنگ شده بود

چهارشنبه که دوستام خونه مون بودند خواهرم سارا گفته بود میاد نیکان رو به همراه دخترهاش می بره مجموعه ی بازی رنگین کمان.من هم زنگ زدم آبجی صدی و گفتم شما هم با فرناز عشقم بیایید ، اما بعد از اینکه دوستانم تشریف بردند با خودم گفتم یه روز فقط سالم هستم اونهم بذارم برم یه محیط پر سر و صدابی خیال شدم  و نرفتم اما آبجی سارا درست حسابی مهمانشون کرده بود و همه چی بازی کرده بودند آخرش کارت بازی های جایزه شون اندازه ی اون تفنگی که نیکان لنگه شو نوی نو  تو خونه داره نشده بود ولی دلش خواسته بود و خاله سارا براش با پول خریده بود،یعنی اگه من بودم عمرا این رفتار رو قبول می کردم که اینجوری مجبورم کنه.منم باج زیاد میدم اما پنهانی و در ظاهر ابدا از مواضع خودم کواه نمیام و به همین علت نیکان یه ذره ،یعنی یه اپسیلون ازم حساب می بره خب خدارو شکر.آبجی سارا  و آبجی صدی هم زیادی لی لی به لالای نیکان گذاشته بودند چون مهمان حسابش کرده بودند آخه من از خواهرها گله کردم چرا حق ثنا و ثمین و فرناز که کارت جایزه برده بودن رو هم دادبد که نیکان اسباب بازی برداره با پولش و اقلا وقتی اندازه کارت ها به جایزه نرسید نباید جایزه رو با پول می خریدید و من باید هم دنگ بازیهای بچه ام رو پرداخت کنم هم پول تفنگ رو بدم که آبجی ها بیشتر با من دعوا کردند که مهمونشون بوده و دیدم بیش تر حرف بزنم  ثنا و ثمین و فرناز هم دعوام می کنند لال شدم.













این پست رو 30 دی نوشتم امروز چهارشنبه 2 بهمن فرصت کردم کاملش کنم و منتشر کنم .

چندروزی هست که نیکان سرفه های خشک می کنه بدون هیچ علامت سرماخوردگی، امشب بردیمش مطب ، حالا این بماند
امشب بعد از اومدن از مطب داشتم ظرفهای شام رو می شستم که احساس کردم یه جفت چشم  حسرت بار دارن نگام می کنند، پسرم گفت مامان خوش به حالت گفتم چرا؟گفت آخه زن خونه ای گفتم خب شما هم بزرگ میشی مرد خونه میشی گفت نه مامان، خوش به حالت که خودت زن خونه ای و ظرف ها رو می شوری ، دوستات میان خودت  پذیرایی می کنی ازشون ، هر وقت دلت بخواد چای دم می کنی و بهش گفتم یعنی دوست داشتی دختر بودی بعدا ها این کارها رو انجام بدی ، لبخند زد و با خجالت گفت آره بهش گفتم اولا  هزاربار گفتم   زن نه و خانوم ، مگه بابات من رو زن صدا می زنه ؟گفت نه میگه خانوم یا میگه طیبه گفتم پس چرا شما اینقدر بی کلاسی عزیزم گفت حالا اینارو ولش گفتم باشه دوما یادت باشه حالا که پسری که خیلی هم خوبه وقتی بزرگ شدی و ایشالا  خودت خانواده و بچه داشتی همه ی این کارها رو انجام بدی که خانومت هم خیلی خوشحال میشه و زندگیتون شیرین تر میشه گفت مامانی من که بزرگ بشم با شما و بابا میرم اسپانیا با اینکه می دونستم چرا اسپانیا ولی ازش پرسیدم چرا اسپانیا گفت می خوام از اسپانیا زن بگیرم گفتم خب چرا آخه؟ گفت آخه مسی اسپانیاست و از 14 سالگی رفته بارسلونا بازی کرده ،منم می خوام برم اسپانیا بلکه بتونم بارسلونا بازی کنم گفتم مامانی کی خرج خانوم بچه هاتو میده گفت مامان خب با  بازیکن ها قرارداد می بندند منم هرچی قرداد بستند میدم به خانومم که بچه هامو بزرگ کنه ولی خودم باید همش فوتبال بازی کنم گفتم باشه مامان حالا شما بزرگ شو ،حتی مسی هم دانشگاه رفته و خوب هم درس خونده پس تو هم درساتو بخون همیجور خیلی خوب و ستاره بیار چون اسپانیا بازیکن تنبل درس نخونده لازم نداره

دیروز دوباره زنگ زدم مدرسه و با آموزگار بسیار مهربان نیکان صحبت کردم.خیلی از نیکان تعریف کرد از خودش از بامزگی هاش و از بعضی از حرفاش هم درباره ی نیکان مُردم از خنده

درواقع نیکان گفته بود بهشون بگم جاشو عوض کنه بذاره پیش بردیا.بردیا بسیار پسر خواستنی هست و من خودم هم خیلی دوستش دارم.خب من این رو به آقای ذوالقدری گفتم اما دلم نیومد از نکات منفی نیکان نگم و گفتم که البته آقای ذوالقدر هم دلایل مربو ط به بچه های این سن رو می آوردند و می گفتند ایراد نداره.
نیکان ضمنا شب ها پیشم درد دل می کنه و جدیدا میگه من هیچ دوست صمیمی ندارم که به آقای ذوالقدر گفتم که گفتند بیشتر به اون و بقیه ی بچه ها و روابطشون توجه می کنه ببینه  چه جوریه و آقای ذوالقدری یه روش هم یادم داد که نیکان برای خودش دوست پیدا کنه.البته براش عجیب بود که نیکان این حرف رو زده و می گفت نیکان همیشه وسط کلاس جولان میده و خیلی بامزه هم هست مخوصا وقتی از بالای عینکش نگاه می کنه یا می خواد آقا رو گول بزنه و آقای ذوالقدر گفت من خودم گاهی مخصوصا گول می خورم مثلا که بچه احساس موفقیت کنه
همونجور که آقای ذوالقدری  قبلا گفته بودن روزی نیست که تو خونه ی اونا با خانمش و تک فرزندش،دخترش که امسال کنکور داره حرف نیکان نباشه .می گفتند وقتی میرم خونه فوری سراغش رو می گیرند و من باید یه چیز بامزه از نیکان تعریف کنم و بخندند
می گفتند هم نیکان هم بردیا جفتشون هم بچه هایی اند که به لحاظ درسی خیالم راحته و خوبند و هم بچه های خوبی اند در کلاس.
آموزگار ابتدایی بودن به نظرم هم خیلی شیرینه و هم تحمل سرو صداشون تو کلاس اعصاب پولادین می خواد

خلاصه هرکاری کردم نتونستم زیرآب بچه رو بزنم.مدال مادر فداکار رو باید به من داد.

مامان حسام همکلاسی نیکان ظاهرا بارداره و حسام  این رو به نیکان و آزادگان و بردیا یواشکی گفته ،دیروز آقای ذوالقدر که هرچی می گفتم یه سرش رو ربط می دادند به تک فرزند بودن و البته پر بی راه هم نمی گفتن چون خودشون هم تجربه دارن و دخترشون تک فرزنده ،حرفاشون باعث شد فکر کنم و عصری به  نیکان بگم اگه دوست صمیمی نداری پس چرا حسام راز ِ خونه ی خودشون و مامانش رو به تو هم گفته .پس حسام دوست صمیمی توست.

نیکان خیلی حرفای بامزه ای می زنه با من و واقعا جالبه و گاهی حیرت آور و گاهی خنده دار و فان اما من یادم میره از این به بعد منهم همیشه باید مثل آقای دکتر ربولی مهربان کارای بامزه اش رو سریع  تیتر وار بنویسم تو کاغذ  و بعدا بیام اینجا هم بنویسم هم شما یه لبخند رو لبتون میاد هم خاطرات نیکان از یادم نمیره

مثلا الان به شدت منتظره بریم کرج عروسی و بیاد قسمت خانم ها،چون وقتی پیش دبستانی بود و پسرعموی بابای نیکان مرحوم شده بود و رفته بودیم ختم ،اونجا با فادیا جون ِدندون خرگوشی ِ  چشم رنگی آشنا شده بود و با هم کلی حرف زده بودند و بعد از اینکه آخر شب داشتیم میومدیم از خونه ی عموش بیرون(همین که الان عروسی دارن،اون موقع هم نامزد بود) زن عموی نیکان لپ های نیکان رو بوسید ،بلافاصله فادیا جون پاشد اومد دم در و سریع یه بوسه زد به لپ های نیکان و خداحافظی گرمی کرد و نیکان از اون موقع دچار و عاشقش شد  و برای همین الان هم فکر می کنه فادیا نیکان رو یادشه و اصلا توجه نداره شاید کلا فراموشش کرده باشه اما نیکان با احساس ِ من منتظره بیاد کرج و با فادیا جون برقصن. با من که می رقصه هی میگه مامان دستمو بگیر و دور بچرخون مثل اونایی که همدیگه رو دوست دارن و اینو یادم بده

البته خونه ی فادیا جون قم هست .بابای فادیا میشه پسرخاله ی عروس و بابای نیکان میشه پسرعموی عروس.من که راضیم .عروسم خوشگله و خواستنی البته به نظر خواهرشوهرام اصلا هم خوشگل نیست آخه خواهرشوهرام از مامان فادیا و دوتای عمه ی فادیا اصلا خوششون نمیاد.به نظر منم نچسبن ولی خب من به سلیقه ی بچه ام که خیلی هم خوبه احترام میذارم چه کار دارم که بقیه شون تفلونند مهم عشق نیکانه که قشنگه به دور از هر گونه تعصب و از فلانی خوشم نمیاد و بهمانی نچسبه و .





خیلی دلم می خواد برم موهامو کوتاه کنم ولی پادشاهمون اجازه نمیدن و گفته مامان اگه تو زیر قولت بزنی و موهاتو کوتاه کنی منم دیگه همه ی چیزایی که گفتی رازه و به بابا نگو رو میرم به بابا میگم،حالا فکر می کنید رازمون چی بوده که نیم وجبی منو تهدید می کنه .بردمش آتلیه و بهش گفتم به بابا نگو و به باباش گفتم داریم میریم مهمونی خونه ی یکی از دوستام .دوست داشتم باباش هم بیاد یه دونه هم با هم عکس بگیریم ولی نگفتم چون می دونستم ابدا وقت نداره

البته هنوز موهام خوب بلند نشده ولی نسبت به آخرین بار که کوتاه کرده بودم بلنده  اما  دلم هم نمیاد دل بچه ام رو بشم،قراره اندازه ی نصف موهای راپونزه(یه انیمیشنه که راپونزه توش دختر پادشاههه و پرنسس و موهای جادویی طلایی داره) موهام بلند شه و قول گرفته بعدش برم موهامو طلایی کنم یا بلوند و زیاد به من میگه چرا موهاتو رنگ نمی کنی مامان  و من میگم هروقت سفید شدن میگه ایشالا زود سفید بشن مامان ،من آرزو دارم تو موهات طلایی بشه بهش میگم چشمام چی؟ رنگی بشه میگه نه مامان لنز رنگی ممکنه کور کنه یا چشمات عفونت کنه ،چشمات عین چشمای منه مامان و من خیلی دوستش دارم.واقعا پاسه اینهمه احساس و عشق رو باید چی بدم به بچه ام.خیلی چیزا دربارهی من نظر میده که نمی تونم اینجا بنویسم (به قول دکتر ربولی مهربان + خخخخخخخخخخخخخ پسر است دیگر خخخخخخخخخ

سازمان مسابقه ی  نقاشی در خصوص نماز و بیت المقدس گذاشته بود برای بچه های یه گروه سنی گمونم 8 تا15 سال که منم کمک کردم (خیلی کمک کردم) نیکان دوتا نقاشی کشید و یه روز که امیر مهدی پسر همکارم حبیب سازمان بود ازش پرسیدم مسابقه نقاشی شرکت کردی گفت نه و بهش گفتم کمکت می کنم نقاشی بکش و اونهم سه چهارتا نقاشی کشید و رنگ کردند و با هم دوتایی رفتند طبقه ی بالا و تحویل دادند.بعد هم نیکان هم امیرمهدی جزو برنده ها شدن اما موضوع قاسم سلیمانی پیش اومد و جایزه های  اینا رو ندادن ،حالا پنج شنبه این هفته  ساعت 10تو سازمان مراسم گذاشتن و بچه هایی که به سن تکلیف رسدن رو براشون جشن می گیرن و کادو میدن و همچنین به برنده های مسابقه نقاشی. من که پنج شنبه تعطیلم ولی نماینده مون بابای نیکان شاید باشه که بره جایزه ی نیکان رو بگیره بیاره بهش بده.طفلی بچه ام و امیرمهدی مطمئن بودن برنده هستند و خیلی وقته منتظر جایزه بودن

آهان یه مطلب خیلی مهم و فان دیگه: علی سه و نیم ساله تو مهدکودک اداره پسر دوستم معصوم تصمیم گرفته بزرگ شد با من عروسی کنه ولی گفته پول ندارم لباس عروسی بخرم گفتم نگران نباش من خودم لباس عروس رو می خرم گفت تیرکمون هم سه تا بخر گفتم باشه ولی تو قول بده سر حرفت وایسی

من هر روز ناهارنیکان رو میدم مهد کودک تا مربی بچه ها براش گرم کنه و وقتی نیکان از مدرسه میاد همینجا پشت میزم در حالی که نیکان یه انیمیشنی ،فیلمی چیزی می بینه می خوره (یعنی اونقدر لوس و تنبل بار آوردمش که خودم قاشق قاشق می ذارم دهانش) و چون هر روز میرم و مهد برای همین منظور ناهار نیکان کمی هم با بچه های مهد بازی می کنم و اینجوریه که علی عاشقم شده و تصمیمش رو برای اینده گرفته(یادمه بابای نیکان هم زمان مجردیش با همکارش  اومد اتاقم برای یه برگه ای که امضا کنم داشتم نون پنیر می خوردم یه لقمه هم گرفتم تعارف به اونا و بابای نیکان گرفت و بعدش عاشقم شد و اومد خواستگاریم،یعنی عاشقانه ترین و رمانتیک ترین خواستگاری بود .نه ؟؟؟خواستگاری و ازدواج به خاطر یه لقمه نون و پنیری که براش گرفته بودم، اون قدیما اینجوری دخترا پسرها رو عاشق می کردن ،ادا و عشوه ای هم درکار نبود نه مثل الان که فادیاجون تو ختم اومد نیکان رو بوسید،قدیما کار خیلی راحت تر بود)


یه مطلب بامزه ی دیگه به نظر مامان نیکان 

نیکان به رحم مامان ها که بچه توش قرار می گیره و  بعدا به دنیا میاد ،اوایل می گفت بچه دونی ولی اخیرا اسمش رو گذاشته "شهر دلها"  و از حرفای من و دوستام می دونه که من قبل از نیکان دوتا سقط داشتم ،معمولا که از خاطرات زمانی که تو شهر دلها بود ازم می پرسه و منم چندتا خاطره بامزه ی الکی و با غلو بسیار براش تعریف می کنم ریسه میره از خنده ،اینجا نمی تونم بنویسم چون به طور عملی باید نشون بدم که نیکان چطور تو دلم حرکت می کرده و محکم می زده به دلم که من نیم متر از جام می پریدم مثلا   اما ،اما خودش هم خیلی خاطره داره مثلا میگه من اون خواهر و برادرم که قبل از من سقط شدن رو تو شهر دلها دیدم و بهشون گفتم خوب غذا بخورید وگرنه سقط میشید اما اونا شیطون و بازیگوش بودن حرف منو گوش نکردن،یا میگه تو شهر دلها غیر از من سه تا بچه بود و یکیش هنوز مونده ،مامان خوب غذا بخور تا جنینت بزرگ شه و شکمت هم زود بزرگ شده داداشم رو به دنیا بیاری و یا میگه شهر دلها خیابون کشی بود و خیلی تمیز بود حمام داشت wc داشت پذیرایی داشت خونه هاش و من و اون خواهربرادرهام هرکدوم یه خونه داشتیم و خونه هامون حیاط بزرگ داشت با هم فوتبال بازی می کردیم و حتی گاهی میگه منم اومده بودم عروسی خواهرت خاله سارا ولی چون تو شهر دلها بودم و اونجا قر می دادم شما منو نمی دیدید اما من شما رو می دیدم و خیلی بهم خوش گذشت
در کل خیلی تخیل سازی داره بچه

یه مطلب دیگه:
نیکان چند روز پیش میگه مامان می دونی من احساس می کنم ما توی یک داستان هستیم پرسیدم چه داستانی به طور خلاصه بگم که گفت داستانی ک خدا داره ی نویسه و فصل بندی شده مثلا من الان تو فصل یک هستم و وقتی بزرگ شدم ازدواج کردم میشه فصل دو و وقتی بچه دار بشم میشه فصل سه شروع میشه و وقتی نوه دار بشم فصل چهار  و و خیلی می ترسه بگه تا موقع مرگ چون اگه کلمه مردن به کار ببره حسابی باهاش قهر می کنم و میگم دلمو شکستی و بنابراین تا نوه ی نوه ی نوه ی نوه اش و داتان خودش رو ادامه میده ادامه می ده بهش میگم من و بابا کجای داستانیم میگه شما خودتون داستان جداگانه دارید و الان تو فصل سوم هستید  بهش میگم دانشگاه رفتن هیچ فصلی نداره ؟سرکار رفتن هیچ کجای داستان نیست میگه مامان اگه بخوام ازدواج کنم باید اینا رو انجام داده باشم پس اینا تو فصل اول هستند خلاصه بهش پیشنهاد دادم یه کتاب از تفکراتش بنویسه حالا که سواد داره

فعلا همینا .ببخشید اگه به نظر شما بامزه نیومد احیانا ولی من چون مامانشم هر حرفی می زنه یه ساعت قربون صدقه اش میرم و گازگازیش می کنم و به نظرم خیلی بامزه ست

این مطالب رو هم از 21 بهمن می نوشتم اینجا اما چون سردرد و چشم درد داشتم و البته تو اداره هم یه هفته هست همکارم مجید  مشکلی براش پیش اومده بود و مجبوره همش بره مرخصی و کارهاش رو  از من خواهش کرده بود انجام بدم وقت و تمرکز نداشتم وبلاگ بنویسم  و هنوز هم باید کمکش کنم ،فعلا که کارمون دوباره تعطیل شد چون ما ناظر سازمانیم و باید پرسشنامه ها از سطوح اداری پایین تری بیاد برسه دست ما تا بازبینی کنیم و بعدش بره تو سامانه.سامانه هم خیلی بیخوده چون خیلی ایرادات الکی می گیره و سیو نمی کنه تا اینکه مجبور بشیم اعداد الکی و دروغ وارد کنیم تا اعتبارسنجیش درست از آب دربیاد و اعداد و ارقام ثبت بشه و من اصلا به کتابی که در آخر در این مورد در وزارتخونه مون چاپ میشه اعتقاد ندارم و می دونم کل مملکت کاراش همینجوز کشکیه چه خصوصی چه دولتی چون ما خودمون با شرکت های خصوصی سازمانمون هم کار می کنیم و برام موضوع کاملا روشنه.


ای خدا دلهره گرفتم از دیشب و نتونستم بیشتر از دوساعت بخوابم با اینکه  دیشب دوز الپرازولامم رو هم بردم بالاتر
خدایا پست رافی معنای تلخ میده ، لطفا لطفا اگه هنوز تلخ اتفاق نیفتاده تبدیلش کن به خوشی و سلامتی مادرش

آخ قلبم

پنج شنبه روابط عمومی سازمان مون  منتشر کرد:

"""تسلیت به خانواده بزرگ سازمان
هم اینک با خبر شدیم دو نفر از پرسنل شاغل در مدیریت امور . استان به نام های  م.م و و.ز  در راه بازگشت از ماموریت به علت تصادف دچار حادثه شده و دار فانی را وداع گفتند

تسلیت به خانواده محترم م  و ز  و طلب بخشش و مغفرت از درگاه الهی برای این دو همکار عزیز"""


به قول نادر ابراهیمی

آه از این قلب که جز درد در آن چیزی نیست

ممنونم از چشمانم که می گربند  و همراهم هستند.من و حسین هر دو داغوووونیم


سلام خیلی دوست دارم بیام و از بخش های شیرین زندگی بنویسم و بخونید و بخندید، ولی فعلا بگم که قم دو روز بود کمی گرم شده بود اما یک ساعت پیش ناگهان رعد و برق و صاعقه و بارندگی سیل آسا به حدی که میگن اب جاری شده به ساختمون ، همسرم و مدیر ساختمون و یکی دیگه رفتند پایین یه فکری بکنند.اخه دیوار به دیوار ما یکسال هست دارند ساختمونی چهار طبقه چهارواحده می سازند و الان که من هم دیگه خیلی کنجکاو شدم و از پنجره پایین رو نگاه کردم دیدم ماسه هایی که ریختن جلوی ساختمون  نیمه کاره  ، راه حوی آب رو بسته و یک برکه ی پر جلوی ساختمون ما ایجاد شده

زنگ زدیم به عمه شکوفه ی نیکان و دلداریش دادیم که شوهرش نرس بیمارستان هست و کرونا گرفته و بستری شده ، بهش اصرار کردیم کاری داره رودرواسی نکنه و به داداشش بگه، راستش به زور بغضم رو جمع کردم و موقع حرف زدن باهاش گریه نکردم، کافی بود من گریه کنم و شکوفه گریه کنه و دیگه کی می تونست ما رو جمع کنهبهش گفتم اشتباه منو تکرار نکن که وقتی داداشت تومور داشت هرکدوم داداش هام  زنگ می زدن و می گفتن بیاییم کمکت و یا خریداتو انجام بدیم من الکی می گفتم همه چی هست و نمی خواستم به زحمتشون بندازم ،بهش گفتم یه بار با نیکان کوچولو بغل که می رفتم میوه فروشی اون دست خیابون، من و نیکان با هم افتادیم تو جدول و خداروشکر سر نیکان نخورد به جدول ، تو رودرواسی نکن و هرکاری هست بگو داداش یا من برات انجام بدیم.
ظهر هم مبین تصویری باهامون حرف می زد مامانم هم حرف زدیم ، مامان می گفت خیلی ناراحتم دوس دارم برم خونه ی خودم، آپارتمان چیه؟  هیشکی در خونه رو نمی زنه بهش میگم عزیزم اولا که بری تنها میشی و کسی نیست کارهای خونه رو انجام بده اینجا بچه ها هستند بعدشم تو این اوضاع کرونایی مگه کسی میره خونه ی کسی ولی اون به هرحال خونه ی خودش رو دوست داره، عمری رو اونجا زندگی کرده ، یه ذره درکش می کنم.
بعد از صحبت با مامان دست راستم شروع کرد به درد گرفتن، آخه من طاقت چندتا درد و غصه رو ندارم ، اون از محسن که کرونا گرفته این از مامانم که غصه می خوره، دل خودم هم ولش کنم آشوبه و پر از استرس برای بقیه کادر بیمارستانی نزدیکانم
دیگه هی وبلاگ دوستان رو خوندم تا سرگرم بشم و نشد تا اینکه به نیکان پیشنهاد بازی دادم و باهم فوتبال کردیم و هی دروازه های همدیگه رو باز کردیم، بچه ام  خوشحال شد و من هم کمی دستم بهتر شد 
حالا یه خاطره ی بامزه براتون بنویسم
خواهرم بچه ی اولش رو وقتی ۲۰ ساله بود به دنیا آورده و از این جهت تا همین چندین سال پیش بچه ی دومش مبین فکر می کرد که همه ی مامان ها بچه ی اولشون رو ۲۰ سالگی به دنیا میارن و بعدها که ۱۴ _۱۵ ساله شد و فهمید اینطور نیست خیلی خندیدیم و خودش یکسره می گفت و  می خندید و وقتی من در ۳۷ سالگی مادر شدم می گفت خاله تو الان ۲۰ ساله هستی و باز می خندیدیم.اون وقتها تازه فهمیده بود که سن و سال بچه دار شدن هر مادری متفاوته و فرمول خاصی نداره.
اخ بقیه پستم پریده اید از اول بنویسم

خب الان دیگه سه شنبه شد و من می خوام ادامه ی حرفام بنویسم
نیکان از خیلی کوچیکیش یکسره از من می پرسید مامان تو چندسالته و من هم سن نیکان رو به اضافه ۲۰ می کردم می گفتم. البته سن باباش رو هم از من می پرسید و من می گفتم دوسال از من بزرگ تره و بنابراین اگه تو ۵ ساله ای من ۲۵ و بابات ۲۷  و گاها که تو جمع هم حرفش می شد مبین به بچه ام سنم رو همینجوری مدل الکی و سرکاری می گفت و نیکان هم همیشه می گفت وااای شما چقدر پیرید و ما می گفتیم که نه ما جوانیم ، نیکان می پرسید مامان؟ دوسال دیگه بابا چندسالشه و مثلا من می گفتم ۲۹ یا مثلا ۳۰ و اونوقت می گفت واااای مامان ولی دوسال دیگه بابا واقعا پیر میشه ها ، گذشت تا تابستون گذشته که دیگه کلاس اول رو خونده بود و جمع و تفریق حالیش بود واعداد هم یاد گرفته بود ، وقتی شب تو خونه ی داداشم بابای نیکانم رو سورپرایز کردیم واسه تولدش و خواهرم اینا که کیک رو با شمع های ۴ و ۷ خریده بودند برای ۴۷ سالگی همسرم ، بابای نیکان رفت اونور خونه تا یه تلفن جواب بده و تا برگرده شمع روی کیک بود ونیکان که گفت عه مامان شمع اشتباهه باید ۲۷ می گرفتن نه ۴۷ و جمعی که همه ریز ریز می خندیدن و خلاصه که لو رفتیم و نیکان گفت چه خوب من باور نمی کردم بابا وقتی ۴۷ ساله میشه موهاش هنوز سفید نشده باشه ،مامان تو هم خوب موندی که موهات سفید نشده ،بابا و مامان محیا و علی خیلی پیر هستن و موهاشون رو رنگ می کنند، 
بابای نیکان کمی موی سفید داره ولی جون بوره( زرد نیست ) سفیدها دیده نمیشن و منم تازگی زیرموهام ،لایه های پایین چندین تار موی سفید پیدا شده که قابل اغماضه و خداروشکر به رنگ نرسیده هنوز چون من واقعا حوصله رنگ و اینا ندارم و همیشه هم دوس دارم موهام از مقنعه ام یا روسری  بیرون باشه و تو شهرما خانمی که چادر سر نکنه و موهاش رنگ شده بیرون باشه  خیلی جالب نیست و البته من خودم  ابدا حوصله قر و فر رنگ و اینا  رو ندارم.

ولی چند دقیقه بعد از فوت کردن شمع ها توسط باباش گفت می خوام یه چیزی بگم و خیلی اهسته به من گفت ولی شما واقعا پیریدا!!!! اما چون خونه اون لحظه کاملا ساکت بود همه شنیدند و خندیدیم و یعد ما هم اذیتش کردیم و گفتیم خب ما پیریم دیگه  ، حالا از این به بعد ما می موتیم خونه و میریم پارک و مثل بازنشسته ها(تصور نیکان از پیری) و تو برو کار کن و همه چی برای خونه بخر اولش گفت باشه بعد که لیست خرید و کارای خونه رو بهش گفتیم کم کم نظرش عوض شد و گفت نه شماپیر نیستید شما هنوز نوپیر هستید( بر وزن نوجوان ، نوزاد) و دوباره کلی ما رو خندوند.
غر ض اینکه  شما الان وبلاگ یک نوپیر رو می خونید .

اونقدرررر زیبا ، اونقدررررر نفیس ، اونقدرررر تمیز کار کرده روی هدیه اش که واقعا واژه کم دارم برای تعریف دستان هنرمندش
آخه عزیزم من کی بهت آدرس پستی دادم که یادم نمیاد؟  تو این شرایط بحرانی و استرس و قرنطینه ی خانگی  ، واقعا علاوه بر شرمندگی کلی خوشحالی و ذوق  وجودمو لبریز کرد وقتی بابای نیکان گفت بسته ی پستی از تبریز رسیده برات.
خدایا هزار برابر بیشتر فرشته ی ماه رو خوشحالش کن .سلامتی وحود خودش و خانواده اش زیر لب می خونم:اللهم صل علی محمد و آل محمد 



مریضمون که خواهرم باشه که دوسال از من بزرگ تره و دبیره " امسال معاونت برداشته" وقتی خونه مون بود یه سر اومد آشپزخونه   با هم حرف می زدیم و من غذا درست می کردم که گفتم والا حسین که اصلا به تمیزی منو قبول نداره که خواهرم یه نگاه کرد به فاصله ی کناره ی بین اجاق گاز و کابینت کناریش و گفت خب واقعا هم تمیز نیستی این همه کثیفی رو نمی بینی؟ و منهم گفتم خب  اینارو همیشه بابای نیکان تمیز کرده و الان اون زیر سواله و البته خب خیلی سرش شولوغه نمی رسه
گذشت و خواهرم رفت ولی دیگه فکر من همش پیش اون جرم و چرک های چسبیده به کابینت و اجاق گاز بود ، سه روز پیش دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سراغش و اجاق گاز رو کشیدم بیرون و کف و دوتا دیواره های کنار کابینت و گاز و پشتش و هود و زیر تمام موکت های آشپزخونه رو سابیدم، آی سابیدم که نگو.
فردا عصرش  اتاق نیکان رو برانداز کردم دیدم گردو خاک داره و رفتم سراغ تمیز کردنش که البته نیکان اومد کمکم و هرچی که اضافه و شکسته و آشغال بود رو داخل یه کیسه کردیم و گذاشتیم تراس تا باباش بعدا ببره بیرون، بعد باباش اومد و گفت اصلا می خوام جای تختش رو عوض کنم و دیگه منهم نمی تونستم کمکش نکنم ، وجدان درد می گرفتم پس کمکش کردم و خیلی با هم کار کردیم و اتاق نیکان شد مثل دسته ی گل واقعا، بعد باباش رفت تراس و می خواست کولر رو راه اندازی کنه که رفت سراغ هرچی که تو تراس بود و کلی چیزمیز کرد تو کیسه بندازه بره، از جمله چندین جفت کفش من ونیکان ، منهم بهش گفتم کفشها همه نوهستند مخصوصا کفش های نیکان ولی خیلی زود قبل از پوشیدنشون کوچیک شدن ننداز بره ، بذار بدیم به یک نیازمند که گفت تو از این حرفا می زنی ولی آشغال پرستی و اهل عمل نیکو هم نیستی و تنبلی می کنی  و دوباره می مونه همینجا،اگه بذارم دم سطل زباله ی بزرگ سرکوچه فورا یه نیازمند میاد و پیدا می کنه و می بره، خلاصه در حین اینکه باباش می رفت پایین و می اومد بالا رفتم کفش ها رو برداشتم توی حمام شستم و گذاشتم توی نایلون و قایم کردم برای دوتا پسر پشت سر همی یکی از دوستهای خواهرم که شوهرش بسیار خسیسه وبا وجود اینکه می تونه بخره ولی نمی خره ولی یک شنبه که رفتم خونه ی خواهرم یادم رفت ببرم .
البته سبب خیر شد چون حالا تصمیم گرفتم یه بار دیگه لباسای نیکان رو مرتب کنم و لباسایی که نو هستند ولی نپوشیده یا خیلی  کم پوشیده رو جدا کنم بعد ببرم بدم خواهرم که بده به دوستش
موضوع اصلی که می خواستم بنویسم اینکه بعد از اون دو روز کار توی خونه به شدت کمردرد  گرفتم  و قبلا هم پیش متخصص مراجعه کردم و بعد از ام آر آی  گفته که دیسک های خفیف اما زیاد هم تو کمرم هم تو گردنم دارم
به هرحال این تمیز شدن باعث شده هی گاباپنتین بخورم و دوباره رو آوردم به بستن کمربند طبی 
یعنی از شدت درد گریه می کنما( وقتی نیکان خوابه و حسین هم سرکاره، نمی خوام زیادی انرژی منفی بدم) ولی به هرحال اونا الان می دونند کمر درد گرفتم و بابای نیکان میگه چقدر بهت گفتم گاز رو ولش ، هر وقت که فرصت می شد خودم تمیز می کردم اما خب اونم گناه داره چون اونم دیسک داره ولی با یه مدت کمربند طبی بستن خوب شده و دیگه زیاد آزار نمی بینه ، همین مشکلات گوارشی که بعد از پرتو درمانی براش پیش اومده بسه براش، مامانم چند وقت پیش خونه مون بود وقتی بعدا رفتم پیشش می گفت فقط دلم برای حسین می سوزه که همش تو راه دستشوییه و البته مامان نمی دونه فقط من می دونم که بعدش چقدر لگنش اذیت میشه و فقط میره رو تخت ساکت دراز می کشه.

خب این پستم چس ناله بود همش ، بریم که داشته باشیم حرفهایی از جنس دیگه
راستش هربار که میرم وبلاگ تیلوتیلوی عزبزم بهش غبطه می خورم، دلم می خواد منم قلاب بافی کنم و چهل تیکه ببافم اما می دونم اگه اینا رو دست بگیرم حسین صداش درمیاد و دعوام می کنه که ای بابا برو حاضریش رو بخر  ، سفارش بده برات ببافند و این حرفا اما من خودم واقعا قدیم ترها که دختر بچه بودم بافتنی خیلی دوست داشتم و بعدتر که تو خوابگاه قلاب بافی یادگرفتم و خیلی چیزا بافتم و دوستشون داشتم حتی برای خودم با قلاب و نخ عمامه دامن بافته بودم چین دار جین دار، و چون لاغر بودم خیلی بهم میومد 
امروز ساعت ده و نیم با سردرد وحشتناک میگرنی و همچنین کمردرد دیسکی بیدار شدم و البته که گوشیم زنگ خورد خواهرمریضم بیدارم کرد و کمی حرف زدیم و بعدش رفتم سراغ لب تاپ،  کاری که خواهرم خواسته بود انجام دادم و باعث شد سردردم شدیدتر بشه ، بعدا ناهار برنج که از دیروز پخته بودم داشتیم و یه بسته هم قرمه سبزی که قبلا گذاشته بودم فریزر و شب گذاشته بودم تو یخچال شد ناهارمون ، نیکان رو با هزار ناز  و ادا اطوار و بوس بیدار کردم و ناهارش رو دادم و خودم هم البته بقیه لازانیای دیشب نیکان رو خوردم(هر چند به خاطر بیماری زمینه ای و اصلیم که دارم نباید فست فود بخورم ولی حیف بود بنوازم دور چون نیکان هم دیگه بقیه شو نمی خوره، بعد از سالها لازانیا خوردم ، ایشالا که طوریم نمیشه)
دو تا گاباپنتین خوردم و کمر بند بسته دراز کشیدم ، اثر نمی کرد و سردردم هی شدید تر می شد مجبور شدم مسکن  دوتا هم فاژزیک(ترکیب استامینوفن ، کافئین و بروفن) با هم انداختم بالا و نیکان اومد پیشونیم و چشمام رو ماساژ داد،( خیلی خوب بلده ماساژ رو ، قربون دستاش برم) نیم ساعت بعد بابای نیکان اومد و من هنوز خراب و داغون بودم که فوری متوجه حالم شد.ناهارش رو خورد و من نیکان رو وادار به بازی های ساکت کردم تا باباش بخوابه، من سرم بهتر شد و نیکان هم باچندجور ژله که حاضری خریده بودم و ترشک و لواشک و سرگرم شد وکلی  بازی کردیم و خندیدیم
بعد اومدم وبلاگ. و بودم تا همین الان ساعت ده دقیقه به پنج عصر
خسته نباشم و خسته نباشید جمیعا و رحمه الله
با کمربند طبی خیلی درد کمتری حس می کنم.باید فکر کنم شام چی بپزم، حسین هم قراره زنگ بزنه ببینه آقای دکتر نقیبی هست یا نه که بره باباشو ببره پیشش، انگار چشمش چندروزه عفونت کرده ولی مادرشوهرم دلش نمی اومده به حسین بگه  زحمت بندازه  ، تا اینکه دیشب حسین زنگ زد خونه ی مامانش و مامانش خونه نبود ، باباش چشمش رو به حسین گفت، فعلا که حسین تو اتاق خوابه یا شاید خوابش نبرده، نمی دونم.



میهن بلاگ مریض شده بود اونم از نوع اعصاب و روان و مثل خودم نیاز به داروهای اعصاب داشت ولی خداروشکر یه کم بهتر شده و امیدوارم بهترتر هم بشه
چندروز پیش خانومی که واحد روبروی واحد ما رو خریدن زنگ واحد ما رو زدن و از من تحقیق کردن که بیان اینجا؟ ، سرو صدا چقدره و این حرفا که منم جوابش رو تا جایی که خبرداشتم دادم بعد بین حرفاش گفتند چقدر این خونه سوسک داره که من گفتک اتفاقا خانوم قبلی وسواس و بسیار تمیز بود ایشون گفتن خب شاید از فاضلاب و ایناست.الان هم خونه رو دارن روش دست میکشن، فکر کنم رنگ و تغییر کابینت و  .شاید بفروشن شاید بیان بشینند.
یادم افتاد اتفاقا چندروزه منهم یکی دوتا سوسک تو خونه دیدم که فکر کردم از اتاق نیکان که پنحره اش توری نداره لابد اومدن و اتاق نیکان رو اون هفته خیلی تمیز کردیم
بعد دوباره پریروز سوسک دیدیم و نیکان هم خیلی می ترسه از سوسک، کل خونه رو، زیر تخت ها، پشت کمدها سوسک کش بی بو زدیم قبلش هم با وایتکس حتی دستشویی رو شستم و وقتی سمپاشی کردیم من و نیکان رو باباش رسوند خونه ی خواهر بیمارم (بعد از خیلی ماه، اصلا یادم نیست کی رفته بودم خونه شون) و خودش هم رفت به باباش اینا سر بزنه یه خورده کارداشتند براشون انجام بده
وقتی برگشتیم خونه اذون مغرب بود و افتادیم به جون خونه و البته من بیشتر ظرف شستم اما نمی شد به بابای نیکان هیچ کمکی نکنم، تا رفتم سر تخت رو بگیرم جابجا کنیم همون اول کار کمرم شد مثل اون وقتی که هیچ کاری  نکرده بودم یعنی آمپول ها رو نزده بودم ، البته قبل از رفتن به خونه خواهرم در واقع کمرم آسیب دید دوباره  ، در جریان همون جابجایی تخت و سمپاشی
بعد دیگه دیدم من که کمرم دوباره داغون داغون شد خودم داوطلبانه رفتم پیش حسین و تو همه ی جابجایی ها کمکش کردم و بعد رفتم تا حسین جاروبرقی نهایی بکشه شام اماده کردم که قول داده بودم ماهی شکم پر درست کنم برای نیکان اما باباش تیلاپیلا خریده بودکه همون رو تو مواد گذاشته بودم و آماده و سوخاری کردم، خیلی هم خوشمزه شده بود 
غذای نیکان رو دادم و کارهای خونه که تموم شد غذای حسین هم کشیدم براش و خودم هم غذا خوردم ولی این کمر دیگه دوباره داغون شده بود، ضمن اینکه خونه خواهرم هم به پسرش گفتم رفت از داروخونه متوکاربامول خرید اورد و خودش برام زد و خوب شدم اما اومدم خونه و دوباره کارهای سنگین برای من و دوباره همون کمردردها برگشت
الان کمربند طبی  می بندم که خوشم نمیاد چون بدتیپ میشم ولی ناچارم، هربار هم دوتا بروفن از نوع Reyfen می خورم یه کم ساکت میشه دردم ولی می دونم چاره دیگه ای ندارم فعلا، گاباپنتین هم نمی خورم چون واقعا هم به اندازه ریفن اثر نداره هم گیجم می کنه و هم منگ میشم
از طرفی چند وقته نیکان دندون هاش درد می کنه و باباش حرات نداشت ببره دندانپزشکی ، چون می گفت بره اونجورجاها حتما کووید۱۹ می گیره ولی از دیروز دیگه لثه اش متورم شده ، 
دیروز عمه شکوفه ی نیکان با همسر و پسرش که همسن نیکان هست اومدن خونه ی ما عصری و هرچی تلفنی و حضوری اصرار کردم برای افطار بمونند قبول نکردن، اومده بودن پرایدمون رو پس بدن چون چندوقت پیش تصادف کرده بودن و ماشین خودشون داغون شده بود و بعدش شوهرش محسن کرونای سخت گرفته بود و خیلی لاغر شده بود بعد از خونه ی ما رفتند براش لباسای جدید بخرن و خلاصه از شب عید که تصادف کرده بودن ماشین ما دست اونا بود، دیروز اوردن و یه کادو هم برای نیکان خریده بودن
رفتند که برای محسن خرید کنند و امیر پسرشون از خدا خواسته موند پیش من و نیکان و سه تایی کلی فوتبال و وسطی و منچ و شمشیربازی و هرچی که فکرش رو بکنید بازی کردیم.بعد حسین که اومد ( رفته بود اونا رو برسونه خونه شون که ماشین خودشون رو بردارن برن خرید)
حسین که اومد شبه حکومت نظامی به پا شد و منم به بچه ها گفتم خودشون اروم بازی کنند من خسته شدم و رفتم شام رو که اماده کرده بودم( عدس پلو با کشمش) به بچه ها دادم 
نیکان هم این چندروز دائم شربت مسکن خورده، شکوفه گفت یه دکتر دیگه بهتون معرفی می کنم که هم کارش خوبه هم قیمتش هم نوبت دهیش منظمه، البته حسین وقتی اونا رو می رسوند خونه شون  خودش رفته بود  کلینیک دندانپزشکی سینا و شرایط نیکان و آبسه ی لثه اش  رو توضیح داده بود و شربت اموکسی سیلین و مترونیدازول  دستور داده بودن که از دیروز شروع کردیم براش
صبح هم زنگ زده بود به دکتری که شکوفه معرفی کرده بود و عصر بچه رو بردیم و نگاه کرد و گفت همین داروهایی که می خوره رو ادامه بده و با عکس OPG  هفته ی بعد بیارید بچه رو
عکسش رو هم گرفتیم اومدیم خونه.
از هفته ی بعد هم دورکاری تمام و بابای نیکان  باید من و  نیکان رو هم ببره اداره  که اونجا بچه داری و بازی کنم.
والا من که اونجا تقریبا  بیکارم، چه فرقی می کنه حالا میرم اداره، ولی برای تنوع هم که شده این دوماه تو خونه موندن بعد از بیست و و دو سه سال خوب بود، دیگه بسه .دلم هم برای اداره و دوستام و همکارام تنگ شده
نمی دونم چقدر نگارشم تو این پست درست بود فعلا برم شام برای خانواده ، بعدا میام ویرایش لازم رو انجام میدم



آخه چرا
من که تو وعده هام یه کف دست هم کمتر برنج و خورش می خورم چرا باید با خوردن بستنی وزنم اضافه بشه؟
می دونم در برابر دردهای کمرم و امروز گردنم هم اضافه شد غصه خوردن برای افزایش وزن در حد دو کیلو خیلی بیخوده ، سرزنشم کتید  ، تو رو خدا دعوام کنید ، من با ۵۸ خیلی عالی و خوش تیپ بودم به خدا ، الان همون دو کیلو اضافه رفته مستقیم تو شکمم قلمبه شده
دلم می خواد بمیرم، می دونم خیلی مسخره است این تفکر اونم تو سن و سال من ولی به خدا غصه می خورم ، آی کوفت بخورم من که اینقدر بستنی دوس دارم،اه بستنی لعنتی خوشمزه ، دلم می خواست بگم بستنی ازت متنفرم ولی برعکس فقط مبگم بستنی بستنی تو چرا اینقدر خوشمزه ای لعنتی
من دوست دارم خوش قد و بالا باشم  و دوست دارم بستنی هم بخورم،ای خاک بر سرت کاشف بستنی

ای لعنت به وزنه ی دیجیتالی خونه مون 
ای لعنت به شکم قلمبه ی طیبه

می دونم باید یاد پاییز ۹۷ و زمستان ۹۸ بیفتم که هیچی نمی تونستم بخورم و واقعا بی جون شده بودم و ۴۷ کیلو شده بودم و همش بابت عود بیماریم بود و الان باید خداروشکر کنم که دهانم پر از زخم نیست که درد اون بیماری خاص رو نمی کشم آره خدایا شکرت ولی لطفا مزه ی بستنی رو در دهان من تلخ کن
من که کلا چشاییم رو دوساله از دست دادم  چرا دوباره اینقدر بستنی برای من خوشمزه است.؟؟. 

از اداره هم نگم که این دو روز چقدر اذیت شدم بابت کمردردم ولی البته تو اداره هیچکس باور نمی کرد درد داشته باشم اونقدر که شاد و سرخوش بودم
م
پست بعدی کامل تر مینویسم

اگه حالش رو داشتید درباره ی پست واتو مهندس که من رو توصیف کرده بود کامنت بذارید(خصوصی یا عمومی) فرقی ندازه
http://zehne-bi-alayesh.blogfa.com/post/276

برای تی تی:

اگ موسی عصا زد ب دریا . ابراهیم رفت وسط اتش . عیسی در گهواره گفت من عیسی هستم . طیبه یا تی تی با یک ساندویچ پنیر و خیار یا نمیدونم پنیر گردو خواستگار در اورد چ خواستگاری . چیزی ک تو بیست سالگی هم نمیتونس پیدا کنه تو سی خوردی سالگی بدست اورد ک نشون داد هیچ وقت نمیشه بدبین بود ب اینده . 

وبلاگ نویسی شفاف . بدون محافظه کاری. خوش برخورد با کامنتها . ( ینی بگی سلام . حداقل سه خط جوابت میده و این خیلی حس خوبی میده) . مخاطباشو میشناسه و ب اونا ک میشناسه عین خواهر و برادر اعتماد میکنه . جوری ک اک بهتون اعتماد داشته باشه بگی ادرس خونتونو میخام . میخام بیام مهمونتون بشم نه نمیگه بهت. داروخونه سیاری هست برا خودش . تمام عناصر شیمیایی جدول مندلیف رو درون بدنش بلکه ممکنه چندتا عنصر بیشتر حاصل ترکیب داروها هم داشته باشه . کمر درد .سر درد . اعصاب درد و جز لاینفک زندگیشه ولی نیکانی رو داره جبران تمام نداشته هاشه . ب تازگی نیکانم وبلاگ نویس شده ک فقط حسین تنها عقب مونده از قافله وبلاگ نویسان باشه. 

بخونیدش و دعا کنید ک ب بلاگفا کوچ کنه و مارو نجات بده از دردسرای کامنت گذاریش

خداوندا : اینکه بگم درد و رنجهای مزمنش رو روبراه کن ک با قانونای علت و معلولیت جور در نمیاد . ولی نیکان رو ب بهترین شکل و خوشتیپ ترین تیپ ب کمال برسون ک خودشم قطعا راضیه


به نسبت به روزهای گذشته چشم شیطون کر و گوش شیطون کوررررر خداروشکر کمردردم خیلی بهتر شده ولی من بازم صبح ها پشت میز اداره کمربند طبی رو می بندم تا دوباره اوج نگیره ایشالا

فقط تحمل مانتو  و مقنعه و  جوراب و فرمت اداری یعنی لباس بیرون کلا  خیلی سخته ولی باز خداروهزاران بار شکر و سپاس که کار داریم و باز خداروشکر که محل کارم خیلی خنکه و باز خداروشکر که نیکان تو اتاقم راحته و باز برای خیلی چیزای دیگه خداروشکر 

یه خاطره یادم افتادم از نیکان
منم مثل همه ی مادرا نگران بچه ام هستم و البته حساس به جمله هایی که به کار می بره و اعتقاد دارم هر حرفی رو نباید زد شاید مرغ آمین همون لحظه بالای سرمون نشسته باشه
مامانم سالیان سال خواست توجیهم کنه که حواسم به جمله هام باشه که به کار می برم نتونست ( به قول مامانم به زبان ترکی:سُز ساعاتین نا  گَلَر)ولی بعد از مادر شدن البته بیشتر بعد از اینکه نیکان عین خودم وراج( ببخشید خوش صحبت) شد بهش حساس شدم و همیشه بین حرفاش میگم دور از جون یا خدا نکنه یا گوش شیطون کر یا نگو مامانی ناراحت میشم که اونم میگه نگفتم که ، گفتم اگه ‌اگه من کرونا بگیرم که من سریع میگم عه نگو دیگه دوس ندارم و دور از جون و این حرفا یا میگم زبونت رو گاز بگیر یا میگم اقلا بگو زبونم لال
 چند وقت پیش نیکان می خواست یه مطلبی بگه که بار منفی داشت و خواست قشنگ حرف بزنه گفت" مامان زبونت لال، زبون بابا لال ، زبون من نه لال(نَلال) و مکث و نفس عمیق و کِش دار که هنوز ادامه ی جمله شو نگفته بود کلی خندیدم و چلوندمش  و هی گفتم حسین ببین چه بامزه ست بچه که حسین هم قربونم بره غرق در کار بود و اصلا توجه نکرد ما چی میگیم ، خلاصه بعدش جمله شو گفت و  تموم. از  اون به بعد من چندبار این مطلب رو جلوی خواهرام و  اینا  تعریف کردم و خودم کلی قربون صدقه ی حرف زدن بچه ام رفتم و این پسرک فهمید چقدر این حرفش برای من بامزه ست تقریبا هربار می خواد حرفی بزنه که احتمال میده از اون حرفاست میگه زبون ِ مامان لال، زبون ِ بابا لال، زبون من نَلال(نه لال) و من هنوز هربار کلی قربون صدقه اش میرم، اینه که بازم میگم پاک ترین لذت زندگی منه نیکان و دوست داشتنش




ممنونم که دیروز برام دعا کردید و آرزوی سلامتی داشتید برام
دیروز بالاخره گفتم برم اینستا و شاد بشم اما یه فکرهای دیگه اومد سراغم ، رفتم یه کم به خودم رسیدم و با نیکان فوتبال بازی کردم و زمان گذشت و بهتر شدم
به خودم رسیدم یعنی اول کرم مای ۱۰۲ زدم و خط چشم کشیدم و رژ۲۴ ساعته ، بعد اعصاب نداشتم همه رو شستم و دوباره این بار کرم منهتن اصلی زدم که دیدم ای وای چه اشتباهی کردم و گرون و اصلش  خریدم ،   اصلا روی پوستم خوب نبود و دوباره همه رو شستم( قبلا منهتن تقلبی ارزون خریده بودم و خیلی به پوستم می ساخت)
دوباره رفتم مای زدم و این بار یه خط چشم آبی نازک کشیدم و رژ ۲۴ ساعته  و یه بلوز بسیار زیبا که اتفاقا خیلی ارزون خریدمش رو پوشیدم و شلوار همرنگش .می دونستم بلوزه خیلی بهم میاد چون چندوقت پیش که شکوفه اومده بود خونه مون خیلی تعریف کرد و وقتی گفتم افتاده بود ته رگالی که هیشکی نگاش نمی کنه و ۳۰ تومن خریدم واقعا تعجب کرد

خلاصه مرتب شدم با نیکان هم بازی کردم و نیکان یکسره می پرسید چرا نمیان؟
بالاخره شیش و ربع اونا آمدند و خیلی خیلی خوش گذشت، علیرغم آرایش ملایمی که داشتم ندا. متوجه شد که حالم بده اما بهش گفتم من عادت دارم ،مهم نیست و بیا خوشحال باشیم و بعد من و نیکان برای ندا حرکات موزون در کردیم ، من با دوتا بچه ها وسطی بازی کردم اونقدری که ندا گفت با بدحالیت اینجوری هستی عالیه و گفتم من با شما انگیزه دارم که شاد باشم و  حالم خوب میشه و اونها تا هشت و نیم بودند و بابای آرمین ، رضا ، اومد سراغشون و با تمام مخالفت های آرمین رفتند.خواهرم بعد از رفتن اونا اومد که یه ماجراهای غمگین برای من وجود داره که شاید پست بعدی نوشتم شاید ننوشتم که مربوط میشه به تفاوت های من و حسین، تفاوت هایی که من رو خیلی  اذیت می کنه و آخر شب با گریه خوابیدم و بنابراین صبح دوباره با سردرد بسیار شدید بیدار شدم و مسکن ها اثری نکردند
بالاخره یک ساعت پیش نیکان گفت مامان دوست دارم موهاتو شونه کنم و آرایشت کنم ، آخه تو خیلی خوشگلی و اصلا معلوم نیست ۴۶ سالت هست و چون خیلی مهربونی انگار ۹ سالته ، بهش گفتم نه مامان جون ، منو مامانم تازه از جیش گرفته و دو نیم ساله هستم و کلی خندیدیم
بعد گفت صورتت رو با آب سرد بشور حتما خوب میشی و دستم رو گرفت برد طرف سینک و منم چندبار صورتم رو با آب سرد شستم و واقعا تاثیر داشت

بعد رفتیم جلو آینه و نیکان موهامو شونه زد و برام کرم مای زد و به کمک خودم آرایشم کرد و بعدش من برای تشکر ازش  باهاش والیبال بازی کردم ، هرچند هنوز حالم کاملا خوب نشده ولی به لطف خدا که نیکانم رو بهم هدیه داد و روشهای حال خوب کننده ی نیکان ، الان بهترم خداروشکر
برای شب هم سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه و تخم مرغ هم آب پز کنم  تا شب پوره درست کنم، همش هم که نمیشه برنج یا ماکارونی خورد
زیاده گویی نکنم اما ستاینده ی آنم که نیکان آفرید.پادشاه دل و قلب و حونم" نیکان"

راستبی طاهره مون هم مثل نداجون خیلی از تیپ و لباسم تعریف کرد و باورش نمی شد این بلوز شلوار زیبا جمعا ۶۰ تومن خریدم و هر دوشون گفتند  خوش به حالت اینقدر لاغری ولی من گفتم دوکیلو  تو شکمم اضافه دارم که اونا گفتند چقدر دیوونه ای ، همین که سایزت هنوز ۳۸ هست و موهات سیاهه کلی باید کیف کنی و لذت ببری و خدارو شکر کنی(ببخشید خودستایی می کنم ولی نقل قول هست ، حالا یا دل خوش کنک گفتند یا واقعا همینم)
اینم از این که خیلی از جزئیات دوست داشتنیم رو ننوشتم تا حوصله تون سر نره.ممنون که می خونید و انرژی مثبت برام می فرستید.دوستتون دارم خواهرها و برادرهای مجازی عزیز و نازنینم و باهاتون خیلی راحتم.مرسی که هستید



دوست عزیزم که اول اسمت ش هست و کامنت خصوصی برام گذاشتی ، قسم به جان مادرم ، به جان نیکانم و به جان خودم حتما، خیالت راحت، به دیده ی منت،
اتفاقا خیبی درکت می کنم شاید اینحا نتونم بگم چرا ولی اگر ایمیلی چیزی ازت داشتم حتما بهت می گفتم که چرا و چقدر درکت می کنم.تازه حرفای خیلی خصوصی تر دارم که حتی تو ایمیل هم بهت نمیگم چون راز هست ولی بدون که در اون مورد هم خیلی خیلی زیاد درکت می کنم.
اون چیزی که نوشتی به روی چشم.خداوند به خاطر من که نه ، به آبروی بانوی پاک قم حتما اون طوری برات رقم خواهد زد که دوست داری.حاضرم قسم بخورم که بانوی قم هیچکس رو دست خالی برنمی گردونه.آمین
فردا به خاطر تو تا نزدیک حرم میرم و تو هرچی نیت داری رو بعش خواهم گفت هر چند خودت هم از فاصله ی دورتر حتما می تونی با بانو که محرم اسرار هست حرف بزنی
ش عزیزم اشکم الان فقط برای تو دراومد .فقط


راستی بچه ها چقدر کامنت گذاشتن تو  این وبلاگ سخته ، ببخشید تو رو خدا .ایشالا زودتر درست بشه.دلتنگ خیلی هاتون هستم

عصری نیکان که خوابید و بیدار شد  با تصمیم قبلی سه تایی خوش خوشان  رفتیم براش کفش و دمپایی خریدیم و بعدش هم رفتیم چوب لباسی ایستاده که خیلی دوست داشت خریدیم و برگشتیم ( البته دو ساعت طول کشید رفت و خری و برگشت)  ، بعدش هم یه املت درست کردم برای شام و بعد از شام چای دم کردم
ناگهان یا اینجوری بگم یهویی اضطراب شدید گرفتم ،الان اومدم اتاق نیکان و اینجا دراز کشیدم و گریه می کنم ، نیکان یه لحظه دید اشکم می ریزه که پرسید چی شده و گفتم نمی دونم ، دنبال همبازی برای فوتبالش می گشت که با دیدن اوضاع من از من ناامید شد و رفت سراغ باباش که اون اتاق دراز کشیده تا چای یه کم سرد بشه بره بخوره

دلیل دلشوره ام رو می دونم اما هیچ کاری نمی تونم بکنم حتی نمی تونم یک آیه قرآن قرائت کنم ، خیلی حال بدی دارم ،نگرانم ، غم دارم ، غم عمیق درونی 
خب نیکان به هدفش رسید و صداش میاد که دارن با باباش فوتبال می زنند ، باز خداروشکر
اشتباه برداشت نکنید دلیل غم و اضطرابم حسین نیست، اصلا خبر نداره من اینجا  اشک ریزانم.خدایا مواظب عزیزانم باش، من که جز نگرانی و غصه خوردن و اضطراب کار دیگه ای بلد نیستم.
حتی نمی دونستم اینجا چیزی بنویسم یا نه ، اومدم اینا رو بنویسم شاید کمی سبک بشم و آرامش بگیرم.


بچه ها میشه کمکم کنید

بابای نیکان قبلا هم خیلی سخت گیر بود و من تابستون گذشته برای اولین بار(با جسارت و اجازه و اختیار خودم ،بدون اینکه باباش راضی باشه) نیکان رو بردم کلاس ژیمناستیک و موسیقی و بعدش بدمینتون و بعدش دیگه اول دِی به بعد هیچی،از حق نگذریم موسیقی رو راضی بود ولی بچه دیگه نخواست ادامه بده
بابای نیکان خیلی روی من و نیکان حساسه مخصوصا نیکان
بهش میگم الان همه باشگاه ها و آموزشگاه ها خلوتند بذار ببرمش کلاس ،بچه گناه داره بیاد اداره و تو خونه هم تنها بازی کنه،میگه تا کرونا کاملا تموم نشه و از بین نره من اجازه نمیدم  تو و نیکان جایی برید حتی با ماسک و

من دوست دارم یه سایتی ،کتابی ، سی دی .چیزی معرفی کنید برای یه پسر بپه 8/5 ساله که داره میره کلاس سوم و زبان انگلیسی یاد بگیره،لطفا اگه می شناسید راهنماییم کنید.با توجه به اینکه نیکان تا به حال هیچ کلاس زبانی نرفته و صفر هست

خدائیش هم وقتش داره هدر میره هم حوصله اش سر میره ،حالا روزی یه بار با من و یه بار با باباش فوتبال هم بزنه هربار یک ربع ،به نظرتون کافیه؟ نه والا
PES هم بازی کنه با لب تاب، با تبلتش هم کمی بازی کنه ،من چطوری حسین رو راضی کنم به یه کلاسی چیزی
بچه ام واقعا عاشق فوتباله  و من علیرغم بدن ضعیفی که داره من موافقم بره مدرسه فوتبال ولی باباش مخالفه و  خیلی محکم دعوام می کنه و میگه بچه ی منو نبر ،خب آقاجون بچه ی تو بچه ی منم هست ،من دلم می خواد بچه ام به آرزوش برسه و می دونم استعدادش رو داره

حالا اگه یه راهی پیدا کنم بچه ام تو خونه زبان یاد بگیره بازم خوبه، هرچی می دونید برام بنویسید لطفا.ممنونتونم


سلام
اول بگم که هنوز سردرد دارم و فقط گاهی یک ربع تا نیم ساعت خوب میشه و دوباره می گیره و مسکن هم نهایت یکساعت تاثیر می ذاره که من دیگه بیشتر از دوتا باهم کدئین یا نوافن در روز مصرف نمی کنم.بالاخره خوب میشم دیگه.این جور وقت ها همش خداروشکر می کنم خیلی کم کارم  وگرنه با سردرد میگرنی مجبور باشی تمام وقت پشت سیستم با اعداد و ارقام سر و کله بزنی واقعا وحشتناکه مخصوصا ارقام و اعداد آماری سازمان ما که خیلی حساس هستند

سحر جان ،مامان دوقلوها فرمودن که اول غذاها رو بگید دوم باکه چاشنی و کنارغذاتون اینم آدرس وبلاگشhttp://senatorvakhanomesh.blogfa.com

خودش اینا رو نوشته

آبگوشت با سیر ترشی

ماکارونی با سالاد

استانبولی با همه چی  (انواع ترشی  سالاد.)

کتلت و شامی با خیارشور 

قورمه سبزی با پیاز (خنده ام نداره با هیچی تعویض نمی شه)

کوبزی با سبزی (اینم مایه خنده سعید اما من دوست دارم)

ماهی با سیر ترشی

فسنجون با زیتون پرورده 

قیمه با ترشی لیته

حلیم با شکر(صبحانه هر جمعه مون و هربار دقیقا هربار سعید می گه حلیم توش نمک داره چه جوری توش شکر می ریزی تو!!باباجون دوست دارم خب !!!)

الویه با گوجه و خیارشور و نوشابه 

کباب با ریحون و فلفل تند

عدس پلو با  ماست خیارنعناع یا ماست کشمش گردو

لوبیا پلوبا  ماست یا ترشی

املت با پیاز و سیر



حالا تی تی:

اول بگم بسیار بدادا و بدغذا هستم و دستپختم هم با این حال تعریفی نداره(کلا خیلی مزخرفم)

 


آبگوشت با سبزی خوردن و اگه نبود پیاز

ماکارونی مخصوصا ته دیگش سب زمینی طلاییش  با سالاد گوجه خیار کاهو بدون سس که چاق نشم و سس برای بیماریم ضرر داره  وگرنه عاشق سالادشم با سس فراوان

استانبولی با ته دیگ برنج رو به طلایی با پیاز

کتلت و شامی با سبزی خوردن

قرمه سبزی با خودش

کوبزی هم با ماست و خیار

خیارشور اصلا نمی خورم(مگر کم باشه تو الویه یا سالادماکارونی ،خیلی کم باشه)

ترشی اصلا لب نمی زنم

سیر و سیرترشی و اینا با حفظ فاصله ی اجتماعی و زدن ماسک و ترجیحا فرار از محل وجود سیر و مخلفاتش

ماهی که با برنج سرو بشه ،دیگه غیر از ته دیگه برنج چیزی لازم نداره

خدائیش به اذعان همه فسنجون هام حرف نداره

قیمه هم با سبزی خوردن

کلا زیاد قیمه ای نیستم ولی نیکان عاشق قیمه است

حلیم رو تعجب می کنم بعضی ها بدون شکر می خورن؟؟؟؟


الویه دوست دارم نمی خورم چون چاق می کنه،همچنین نوشابه

کباب با ریحون حتی گوجه هم نمی خوام فلفل هم نمی خوام

عدس پلو با ماست و خیار اگه نعناع پونه هم توش بزم که دیگه مه،کیشمیش پلویی ابدا ولی نیکان عاشقشه

لوبیا پلو هم دوست دارم با همون ماست و خیار

املت هروقت نمی دونم چی بپزم

شیوید باقالی پلو با گوشت چرخ کرده که بو و عطرش  نیکان رو دیوانه می کنه


درکل تو بیشتر موارد زعفران می زنم چون همچین زنیتی ندارم کدبانوگری ندارم اقلا زعفرون یه بو بَرَنگی به غذاهام میده

پیتزا و لازانیاهام رو هم بچه ام دوست داره


درکل الان مغزم درست کار نمی کنه چون سردرد شدید دارم  ،صبح تو اداره به آینه نگاه کردم دیدم واااای ابروهام چه سریع رشد کردند و چه افتضاح،تا نیکان خواب بود ابروهام تمیز کردم و یه کرم هم که سفید کنندگی نداره فقط پوست رو یک دست می کنه زدم و الان احساس سیندرلا بودن می کنم که چند روزه زن باباش باعث شده سردردهای شدید بگیره و دارو به خوردش میده تا هی چاق چاق تر بشه که لنگه کفشی که باهاش با شاهزاده رقصیده بود به پاش نره و آناستازیا رو بده به پسر پادشاه خاک تو سر زن باباش،حق منو داره می خوره



بعدا نوشت:

راستی همه تون دعوتید به این چالش عشقای من ،خواهرای من ،برادرای من ،همه و همه مخصوصا شما

و یه مطلب دیگه این که من در اثر مصرف داروهای بیماری زمینه ای خودایمنی که دارم چشاییم رو 100 درصد از دست داده بودم و 8 ماه هیچی نمی تونستم بخورم و 47 کیلو شده بودم پارسال این موقع (چشاییم شرع کرد به برگشتن)و کم کم چشاییم برگشت البته الن 50درصدش برگشته کلا وگرنه با این حجم از دارو که مصرف می کنم قطعا گامبالوتر می بودم چون همشون اشتهاآورند وگرنه من ژنتیکم لاغره یعنی خیلی لاغره تو سالگی 49 کیلو بودم تو 45 سالگی 47 کیلو(از دست دادن چشایی) و الان که 46 سالمه 60 کیلو لامصب با قد حدود 162 یا 163 به روایتی

بویایی هم از اول خیلی نداشتم فقط بوی شیرینی رو خیلی خوب حس می کردم و بوی آش رشته و البته بوی نان داغ کباب داغ ها رو وای وای وااااااای





دوشنبه ملی اومد  اداره و کلید اتاق سابقش رو داد به من و هماهنگ کرد که سه شنبه میز و بند و بساطش بیاد اتاق من.خب دیروز همه ی کارها انجام شد ، یک سری هم ملی وسایل برای بچه اش از خونه آورده بود و من و نیکان خیلی وقته منتظر چهارشنبه ۸ مرداد بودیم
صبح که رسیدم اداره و اتاقم دیدم به به ملی اومده و پارسای ۹ ماهه پرسپولیسی ( باید پرسپولیسی باشه،) تو اتاق هستند .کلی خوشحال شدیم و نیکان هم نخوابید ، اما من لازم بود حتما برم بیرون از سازمان ، بانک کار داشتم ، کارتم مسدود شده بود و باید می رفتم
ساعت هشت صبح با تاکسی رفتم به نزدیک ترین شعبه به محل کارم  یک ساعت بعد هم برگشتم.آخه نمی صرفه جای پارک پیدا کنی و ماشین ببری، تاکسی خیلی راحت تره
وقتی اومدم نیکان خوابش برده بود، چندتا از خانوم ها زنگ زدن که ببینند ملی اومده،  بعدش با ماسک و حفظ فاصله اجتماعی چند دقبقه اومدن اتاق ما دیدن پارسای پرسپولیسی و رفتند
بسیار بچه ی خنده رویی هست البته فقط با خانم ها ، به اقایون اخم می کنه ، بهش گفتیم با منصوره خیلی مهربون باش پسر چون به زودی صدف خانوم  رو به دنیا میاره و ممکنه در اینده باهم فامیل بشید
بعد ملی جلسه داشت، ملی فوق لیسانس نرم افزاره و با بچه های انفورماتیک و شبکه جلسه داشت که من خیالش رو راحت کردم که بچه با من و رفت طبقه ی اول
اتاق که ساکت شد ، و بچه بغلم بود ، سرش رو گذاشت گردنم و من هم گنجیشک لالا خوندم و همزمان داشتم امار رو عملکرد رو کار هم می کردم با اکسل و ورد   و . که نیگاه به بچه کردم دیدم چه خواب عمیقی و آروم بردم گذاشتم تو تشکش و پتوش روش کشیدم، مامانش از جلسه زنگ زد که گفتم مزاحم نشو، زنگ نزن، بچه خواب عمیقه 
نیکان هم از صبح عاشقانه نگاهش می کرد و حرفای عششقولانه می زد به پارسای جانم
اخ بچه ها نمی دونید چه لذتی داشت بچه کوچولو بغل کردن، اونم بچه ی شیرین ملیحه ، هزار ماشالا مثل گل 
بعد ملی اومد و یه کم شیر داد تا بچه سیر شد و دوباره ملی رفت جلسه و من گفتم کاریت نباشه با خیال راحت برو، فقط نباید رفتن مامانش رو می دید ، بقیه اش حل بود
این بار غذای نیکان که ماکارونی بود گرم کردم و تا گرم شدنش با بچه بازی کردیم با نیکان و بردم لب پنجره ی اناقم تا از طبقه هشتم از پشت شیشه های بزرگ  بیرون رو تماشا کنه و حتی علوم باهاش کار کردم، نخندید جدی میگم ، از یه ساختمون دور از اداره دود میومد بالا به پارسای پرسپولیسی گفتم این دوده ، در واقع کربن هست و پارسا خندید بعدش داشتم بچه به بغل به نیکان ماکارونی می دادم که احساس کردم بچه ام دلش ماکارونی  می خواد بهش دادم ، مزه مزه کرد و بعدش شادی و خنده و دست دست که یعنی بازم می خوام، دوباره هرچی ماکارونی بهش می دادم با عشق می خورد ، بعد با خودم گفتم بذار از مامانش سوال کنم تا حالا ماکارونی داده؟ رفتم اتاق رئیس که ملی اونجا جلسه بود و در حضور جمع از مامانش پرسیدم که گفت نه گفتم داره با لذت می خوره گفت ادویه داره؟ گفتم نه ما که می دونی به خاطر بیماری من اصلا ادویه نمی زنیم( منظورم فلفل بود) گفت بعله از رنگ زردچوبه ی ماکارونیت معلومه ، بعد حمیدرضا که اونهم جلسه بود و خانومش دوقلو بارداره گفت ای بابا بذار بخوره من از الان دارم بچه هامو به ابگوشت عادت میدم و رییس هم گفت عب نداره و منم گفتم نیکان هم ۹ ماهه بود من ماکارونی می دادم
بعد اومدیم اتاق من و ادامه ماکارونی خوردن بچه ها
ملی هم یه ربع بعد از جلسه. اومد و تند تند کاراش کرد و از مرخصی یک ساعت شیردهی بچه استفاده کرد و رفت خونه شون
و من موندم و نیکان  ، نیکان هم گفت جطور تا شنبه صبر کنیم و خیلی بیتابی کرد برای پارسا و با گوشی من زنگ زد به عمه مهنازش و قرار شد بره خونه ی اونا که بازم اخر وقت دوباره به عمه اش زنگ زد و گفت الان بیام؟ ناهارم رو هم خوردم، عمه جوتش هم گفت بیا قدمت رو چشم عزیزم ولی علیرضا خوابه که تا تو بیای بیدار میشه، پس برگشتنی اول نیکان رو بردیم تحویل عمه دادیم و البته نیکان دسته ی گیمش رو هم برد که با پسرعمه فوتبال بزنند تو سیستم

رسیدیم من خوابیدم تو خنکی کولر گازی تا شیش و نیم که بیدار شدم و شروع کردم آشپزی، بابای نیکان زنگ زد به خواهرش و گفتن نیکان و علیرضا و مهسا درخواست استانبولی پلو دادن ، بعد از شام بیا دنبالش ، 
منم الان برنجم دم کشیده و خورش بسیار خوشمزه ی کدو هم درست کردم،منی که تا چندسال پیش از کدو بیزار بودم ولی الان عاشقشم
ساات نه و نیم شب هست و من وقت کردم که بنویسم
امروز اداره خیلی خوش گذشت هم به من هم به نیکان، یه ساعت پیش هم از ملی واتساپی پرسیدم بچه دل درد نشد که ماکارونی خورده که گفت نه خداروشکر تا رسیدم خونه هم خوابش برد تا سه و نیم و ملی  تشکر کرد و پیشاپیش برای بچه اوردن تو اتاق من عذرخواهی کرد  که گفتم برو بابا  و از ته دل گفتم من با بچه عشق می کنم مخصوصا که مامانش تو باشی و بچه هم اینقدر گرم و شیرین و اصلا پیشنهاد من بود که بچه رو بیاره خودمون بزرگش می کنیم ، مدیر مافوق و رییس مستقیم هم فوق العاده خوبند و مشکلی ندارن، خب مهد اداره عملا تعطیله چون همه از کرونا ترسیدن و جایی پیش مامان یا مادرشوهر می ذارن بچه هاشون رو
من خودم هم نیکان رو از یک و نیم سالگی تا دو سالگی یعنی حدود شیش ماه تو اتاق خودم نگه داشتم و تازه کمکی هم نداشتم .البته کار من خیلی کمه ، اما این هفته ای که گذشت خوب بود و کار هم داشتم ، من نه از کار تو اداره خسته میشم نه از بچه داری، این هفته نیکان هم برای گرفتن گزارش عملکرد به رابطین آمار در بخش های مختلف سازمان چندبار زنگ زد و پیگیری کرد و خوشحال بود داره تو اداره کار مفید انجام میده( به هر کدوم از همکارا زنگ می زد اولش خودش رو معرفی می مرد و بعد شماره نامه و تاریخ رو می گفت و درخواست جواب می کرد خیلی مودبانه
ملی هم صبح ها زودتر از بقیه میاد اداره که تو آسانسور با همکارا نباشه و بچه راحت باشه و مریضی از کسی نگیره و ظهر هم وقتی میره که هیشکی نمیره یعنی زودتر ، می تونست ظهرها عین بقیه بره  و پنج شنبه ها تعطیل باشه  که ملی این مدلی انتخاب کرد ساعت کاریش رو
این قانون برای مادران دارای فرزند زیر ۶ ساله ولی منهم استفاده می کنم چون دارای بیماری صعب العلاج و نادر دارم که مشمول این قانون میشم ولی من پنج شنبه هامو تعطیل کردم چون ما سه تایی میاییم اداره و بر می گردیم و نمی صرفه که یک ساعتم رو روزای هفته استفاده کنم
امروز استانداری قم هم اعلام کرد به دلیل گرمای شدید (۴۷ درجه) و به منظور کاهش مصرف برق ساعت کاری ادارات هفت و نیم تا یک ظهر شد و از فردا اجرا میشه که قبلا هفت و نیم تا دو و نیم بود

روز و روزگارتون خوش، فردا هم من و نیکان میریم پردیسان پیش مامان و ابجی صدی
دلم برای مامان حسابی تنگ شده و همچنین فرناز خواهرم
اگر وقت کنم از ماکارونی خوردن پارسای جان براتون عکس میذارم

پنج شنبه نوشت:

 متن این قانون به شرح زیر است:

قانون کاهش ساعات کار بانوان شاغل دارای شرایط خاص

ماده‌واحده ـ ساعات کار هفتگی بانوان شاغل اعم از رسمی، پیمانی و قراردادی که موظف به چهل و چهار ساعت کار در هفته هستند اما دارای معلولیت شدید یا فرزند زیر شش سال تمام یا همسر یا فرزند معلول شدید یا مبتلا به بیماری صعب‌العلاج می‌باشند و یا ن سرپرست خانوار شاغل در دستگاههای اجرائی موضوع ماده(۲۲۲) قانون برنامه پنجساله پنجم توسعه جمهوری اسلامی ایران مصوب۱۳۸۹/۱۰/۱۵ و بخش غیردولتی اعم از مشمولان قانون کار و قانون تأمین اجتماعی بنا به درخواست متقاضی از دستگاه اجرائی مستخدم و تأیید سازمان بهزیستی کشور یا وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی یا دادگستری، سی و شش ساعت در هفته با دریافت حقوق و مزایای چهل و چهار ساعت تعیین می‌شود.

تبصره۱ـ تأیید میزان و شدت معلولیت توسط سازمان بهزیستی، بیماران صعب‌العلاج توسط وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی، فرزندان زیر شش سال با ارائه شناسنامه معتبر و ن سرپرست خانوار با ارائه اسناد مثبته یا گواهی دادگاه معتبر خواهد بود.


وقتی می خوام درباره شما بنویسم زود میرم به دورترین خاطره ها و کودکی، نمی دونم بر اثر شنیدن زیاد این داستان از خاله و مامان و دخترخاله بوده که من فکر می کنم یادمه یا واقعا یادمه، چون خیلی ذهنم واقعی نشون میده حتی رنگ گهواره ای که خیلی ساله نیست و بعد از من مال آبجی سارا بوده و بعد بخشیده شده به بچه ی دوست مامان و دوباره اونهم بخشیده به کسی.از موضوع خارج نشیم، یادم میاد هنوز یک سالم نشده بود و به فرمایش اطرافیان ۷ و ۸ ماهه بودم که دخترخاله ام امیده داشت گهواره ی ننو شکل اما با تشک و پتوی کرمی رنگ رو ت می داد که با یکی از ت هاش کوچولوی توی گهواره  ی ننویی که من باشم افتاد زمین و گریه کرد، یادم میاد اتاق به نظرم خیلی تاریک میومد و من از درد که نه ، از تاریکی ترسیدم و گریه کردم و دخترخاله ام امیده الفرار
مامان قشنگم ، چشمهای خوشرنگ سبزت،پوست بسیار سفید و براقت ( هنوزم) همییشه از کودکی همراه با مهر و محبت بی نهایتت فداکاری های بیش از اندازه ات همیشه باعث می شد از کودکی ساعت ها به شما  خیره بشم و یادمه همیشه سوال می کردم چرا چشم من  زاغ نیست، سبز نیست، آبی نیست ؟ و شما می گفتی در عوض بانمک ترین بچه ی منی،تو سبزه ای(خداییش من  سفیدم مامان ، نسبت به خود و اون یکی بچه هات کمتر سفیدم، مامان چقدر غصه می خوردم که سفید نیستم)
مامانم یادتون میاد تا وقتی بابا بود من تمام عشقم برای بابا بود و درصد کمی که همونم اندازه اش قابل وصف نیست به شما اختصاص می دادم، یادتونه چقدر من و بابا عشقولانگی داشتیم و شما با مسخره های شیرینتون اذیتم می کردین
مامان قشنگم نمی خوام دونه دونه خاطراتم  رو بنویسم فعلا اما اول عذرخواهی می کنم که از بین شما و بابا ، همیشه بابا رو ترجیح دادم و به  زحمات و محبت های شما پاسخ مناسبی نمی دادم اما شما همیشه  و همه جا همیشه مورد تفقدم قرار می دادید.پوزش مامان خوشگلم
.
.
.
بیاییم به سالهای نزدیک تر ، سالی که بالاخره ترس بسیار زیاد واضطراب همه ی عمرم تا ۸۴ از اتفاقی که ازش وحشت داشتم افتاد  و من شکستم، کاملا شکستم 
یک مدت زیادی طول کشید تا بتونم سرپا بشم و همش تعحب می کردم چطور بعد از بابا زنده موندم ،وقت های زیادی شبانه روز سیل. اشکم روانه بود ، منی که برای بار دوم شکستم و این بار خیلی سخت، بار اول وقتی بود که ازدواج کردم ولی خب به هرحال می تونستم گاها ببینمش و ببوسمش  و شارژ بشم
به هر حال با اینکه هنوزم که هنوزه داغ پدر روی دلم هست ، رفتم پیش دکترهای مختلف برای سردردهای بسیار شدیدی که داشتم و هر بار گاها یک ماه طول می کشید خوب بشم. دکترها همه کارکردند.عکس، ام آر آی و ولی هیچیم نبود و دست آخر میگرن تشخیص دادند 
داروهای میگرنم رو که خوردم وزنم که به خاطر از دست دادن پدرم از ۴۵ به ۳۷ رسیده بود در ۳۱ سالگی ، رو به افزایش کزد، سردردهام کمتر شدند والبته که در این مدت استرس و اضطراب که از بچگی به خاطر پدر داشتم تبدیل شد به اضطراب از دست دادن مادر، 
اگر اشک امانم بده می نویسم،به قول نادر ابراهیمی ؛ آه از این قلب که جز درد در آن چیزی نیست
مادرم ، عزیزم، بهترینم برای نوشتن از تو نمی دانم چه کلماتی  بنویسم که لیاقت داشته باشند درمورد شما گفته شوند و حق مطلب ادا شود، واقعا واژه کم دارم
مادرم فقط بدان از لحظه ای که از پیشت می روم دلتنگ و بی قرارت هستم تا روزی که دوباره موعد دیدار شود، مامان ایثارگر  بسیار بسیار مهربانم  نمی دانی گاهی چقدر برای دردهای کمر و پاهایت اشک می ریزم در خلوت خودم و خودم، ولی نزد تو که می آیم همان طیبه ی قبلی و شیطون و پر انرژی و امیدبخش و خودلوس کن می شوم، اونقدر قربان صدقه ات می روم که خسته ات می کنم ولی بالاخره حسابی با خل و چل بازی هام خنده های از ته دلت را می بینم و می شنوم و دیگه دست از سرت برمینه. بر نمی دارم ، حالا وقت می دهم  درد و دل کنی و هی من جمله های مثبت و امیدبخش و  شاکرانه به درگاه الهی می زنم ، اونقدر که می گویی آره دختر دیوونه ی من ، تو راست میگی  و هیچ چیزی زیاد اهمیت ندارد که غصه بخوریم یا کفر کنیم یا نق بزنیم، خداروشکر همه ی بچه هایم اهل و صالح اند و باعث افتخارم و همبشه هم پشت بندش می گویی ولی تو باید دکتر می شدی ، کم عقلی کردی دختر ، یا .چرا راه دور برویم همین دیروز پنج شنبه که کنارت بودم گفتی باید همون ۱۸ سالگی با محمد همسایه که اونقدر زیاد دوستت داشت ازدواج می کردی و بعد ادامه تحصیل می دادی، گفتی محمد نوه دار شده ولی تو هنوز فقط یک پسر کوچیک داری  و من چقدر از همین حرفات سوژه درآوردم و خندیدیم و گفتی تو هیچوقت جدی نبودی فقط روزی که شوهرت  رو قبول کردی ، کمی جدی بودی و البته من به عنوان مادرت و شناختی که ازت داشتم مطمئن بودم تو  همون موقع معایبش رو فهمیدی ولی قبولش کردی
مادر مادر مادر به جای همه ی سالهایی که بابایی بودم و تو به عنوان یه مامان بچه لوس کن  ، فقط باید برنامه ی درسی فردا و شستن لباس ها را انجام می دادی  و مطمئن  می شدی که ما کم و کسری نداشته باشبم  ، این سالهای بعد از ۸۴ بوسیدمت و نوازشت کردم و سعی کردم باعث افتخارت باشم نه سرافکندگی ولی ببخش واقعا حال و حوصله نداشتم دوباره از اول درس بخوانم و این بار به جای حل کردن معادلات و انتگرال های چندگانه دیفرانسیل و معادله های چندمجهولی بروم سراغ زیست و درس های تجربی و کنکور بدهم شاید پزشکی بیاورم
مامان بسیار  زیبا و بلورین من ، می دانی خیلی وقت ها توی ذهنم باهات حرف ها می زنم  و گاهی اشک می آید سراغم و گاهی هم خنده روی لب هایم
باز هم از تو که رویایی ترین مخلوق خداوندی خواهم نوشت، حالا  که من هم مادرم  ، خیلی بیشتر از قبل درکت می کنم  و می دانم تمام کوتاهی ها و قصوراتم را می بخشی، تو بسیار مادری، بسیار و پررنگ، بسیار و غلیظ مادری و مرا می بخشی.دوستت دارم مادر، الهی دورت بگردم، الهی سالم باشی  و نیاید روزی که من باشم و تو نباشی، همیشه باش مادر ، همیشه باش عشقم
خدایا مثل همیشه من جز خنداندن و چرت و پرت گویی چیزی ازم بر نمی آید ، لطفا خودت حواست به گل زیبای زندگیم "مادر "باش.از همین جا خدا جان می بوسمت و می دانم اگر تو بخواهی همه چیز ممکن می شود.خدایا مرسی 


امروز یعنی امشب ( الان یک شنبه و دقایق پایانی شب هست که می نویسم، تقریبا ساعت صفر عاشقی) ، کلیپی از مختارنامه رو دیدم که از تی وی پخش نشده و اون صحنه های قمربنی هاشم عباس بن علی (ع) بود
بعد فرستادمش واتساپ نیکان و بهش گفتم نگاه کن 
بچه ام از وقتی یادم می آید عاشق رفتن به کربلا بوده  و تمام قصه های مربوط به عاشورا از دعوت نامه هایی که کوفیان برای امام نوشتند تا شام غریبان ، همه را بلد است یعنی راستش خیلی کوچولو بود عادت داشتم غیر از خوندن ترانه ی گنجشیک لالا ، یه روضه ای هم از عاشورا بخوانم تا نیکان عزیزم خوابش ببرد تا اینکه بزرگ تر شد و دیگه این دویا سه سال اخیر بدون لالایی می خوابد و قطعا غیر از مدرسه و برنامه های پرورشی مدرسه ، روضه هایی از داستان عاشورا که برایش می گفتم و می خواندم در به وجود امدن این علاقه ی شدید بی تاثیر نبوده است، البته که بچه ام در یک سالگی وقتی رفته بودیم واحد بغلی روضه، وقتی خانوم جلسه شروع کرد به روضه خوانی آنهم چه سوک، نیکان پا شد و با اهنگ سوک روضه رقص یا همان حرکات موزون در کرد که البته الان هم رقاص خوبی هست و هم به شدت عاشق امام حسین علیه السلام و یارانش
خلاصه که امشب کلیپ پخش نشده از مختارنامه ( قسمت عباس بن علی علیه السلام و مشک و قطع شدن دستانش) را دید و شروع کرد به ریز ریز گریه کردن و بعدش گریه اش شد های های، با دیدن این صحنه ها از نیکانم، بابای نیکان هم شروع کرد اشک ریختن و ایضا مامانش
بعد دیگه اونقدر ناز و نوازش کردیم که بغض شکسته اش تمام شد ، من و بابای نیکان هر دو به هم گفتیم که به داشتن این پسر که معجزه ی الهی در زندگی ما بوده ، افتخار می کنیم، خدا کند وظیفه مادری و پدری مان را درست انجام دهیم تا شرمنده ی نیکان و خدای نیکان نباشیم 
من یادم نمی آید آخرین بار چندسال پیش رفته باشم دیدن دسته و زنجیرزنی، از وقتی خودم فهمیدم و عقلم رسیده با دیدن فیلم عزاداری، خواندن کتاب های مربوطه یا مجلاتی که شماره نامه ماه محرم داشتند عزاداری در خلوت کرده ام  ولی اگر جایی هم روضه دعوت بودم اگر در توانم بوده رفته ام و البته که بعد از بچه دار شدن ، آن هم به حداقل رسیده، چون من بلدم تنهایی برای امامم عزاداری کنم و البته به شیوه ی خودم که شاید زیاد هم درست یا غلط نباشد.
فقط اینکه امشب بیش از هر زمانی به وجود نیکانم افتخار کردم و امیدوارم همیشه بهش افتخار کنم

هلو هاو آریو 
آیم فاین تنک یو 
( مثل نیکان اینا و تیچرشون)
اوکی
هفته ی قبل که شنبه و یک شنبه تعطیل بود ،۲ و ۳ و ۴ شنبه رو هم من تعطیل کردم برای خودم و نرفتم سازمان
پنج شنبه هم نیکان دوست داشت بره پیش پسرعمه هاش، زنگ زدیم مهناز ، خونه نبود ولی گفت می خواهید من و بچه ها بیاییم خونه ی شما؟ آخه ماشین دست منه و من خونه ی معصوم هستم، گفتیم تشریف بیارید که تشریف آوردند با علیرضا کوچیکه و مهسا ( بچه هاش) و من و مهناز با هم حرف زدیم و اون دوتا با نیکان بازی کردند، هی گفتم شام هی گفت نه آخرش گفت مامانم گفته حتما بیا ، آبگوشت زیاد گذاشتم و نذاشت من به بچه ها شام بدم، اخرش شوهرش زنگ زد( دفتر کارش محل ماست) که من خونه ی مامانتم بیا، مهناز می خواست بره که گفتم پس بذار بچه هات شب بمونند خو‌نه ی ما  و خداروشکر بی هیچ حرفی بدون اینکه از شوهرش احازه بگیره( مثل من نیست که ، من خیلی از حسین می ترسم) بچه ها رو گذاشت و رفت، منم دیگه بعدش شام بچه ها رو کشیدم و گفتم بچه ها زنگ بزنیم امیرحسین هم بیارن که بچه ها گفتن آره اگه بعدا بفهمه قهر می کنه، زنگ زدن یا زدم یادم نیست   امیر،  که مامانش گفت نه امشب باباش شیفته و من باباش شیفت بودنی باید با بچه خونه خودمون باشم، نمیام و نمی خواد بیایید دنبالمون اما امیر بعدا هی به تبلت نیکان واتساپ پیام می داد که تو علیرضا و مهسا رو دعوت کردی منو نگفتی   و خیلی عصبانی بود ، خلاصه اونقدر بچه ها وویس گذاشتن تا بالاخره گفت فردا صبح میام و فردا اومد و جمعه تا پاسی از شب خونه ی ما بودند
از اینکه به بچه ام خوش گذشته بود خیلی خوشحال بودم
جمعه پریروز هم عصر رفتیم پیش مامان خونه ی قدیمی خودش و بعدش مامان و آبجی اینا  رفتن پردیسان و ما با سارا رفتیم خونه ی سارا تا ساعتی که حسین آقامون بیان سراغمون بعد از شام
نگار طفلی هم مامانشون به رحمت خدا رفتند( همکارم) که امروز همراه خانمهای سازمان با ماسک  رفتیم خونه شون و یه روضه خونده شد و برگشتیم اداره( قاچاقی، چون حسین می دونست نمیذاشت برم و می گفت میری حتما کرونا می گیری)  ولی من رفتم البته نه با ماشین سازمان بلکه با ماشین ملی و اونجا که رسیدیم نیکان رو گذاشتم پیش مهدی راننده ی اداره مون و با خانم ها رفتم مجلس و برگشتنی دوباره گرفتمش و با ملی برگشتیم، ملی هم پارسای جان رو نیاورده بود تا راحت بره خونه ی نگار
نیکان هم می گفت که با مهدی تو مینی بوس سازمان وقتی ما خونه ی نگار بودیم خیلی بهش خوش  گذشته، گفتم یعنی چی خوش گذشته، میگه مثلا بهش گفتم شما دنده تون اینقدر درازه اذیت نمیشید( منظورش دنده ی بلند مینی بوس بود) که مهدی خندیده گفت نه من دوس دارم و عادت دارم، شغلمه ویا نیکان دوباره پرسیده شما، ما رو هرسال( به جز امسال کرونایی) می برید اردو ، ما بچه ها تو ماشین زیاد شولوغ می کنیم ناراحت نمیشید که مهدی گفته نه من خودم بچه و شولوغیشون رو خیلی دوس دارم ، تازه تو رو بیشتر که نیکان گفته آهان یعنی من باادبم ؟ گفته اره تو و مامانت خیلی با ادبید بعد گفته یعنی بابام با ادب نیست که مهدی گفته نمی دونم به نظرم هست ولی من که اونو اردو نبردم تا حالا ولی با ادبه که بچه اش هم با ادبه و خلاصه کلی با هم گفته بودن و خندیده بودن که به بچه ام خیلی خوش گذشته بود( بهش سپردم به بابات نگی کجا رفتیم اومدیم) که می گفت مامان چه خوب شد باهاتون اومدم و من. رو نبردی پردیسان خونه ی خاله
کلاس های انلاین زبانش هم همینجور داره پیش میره و از فردا هم مدرسه شون شروع میشه که من اجازه نمیدم بره مدرسه ، همینجور با شاد و واتساپ بخونه ، از پسش برمیاد ، کلاس ها هم اامی نیست که بچه ها برن مدرسه اما یه جورایی نصفه نیمه دایر هست
دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد
به قول نیکان و تیچرشون، گودبای، هو ا نایس تایمز یا فکر نکنید بلد نیستم بنویسمHave a nice times خدا کنه درست نوشته باشم
 نه یه چیز دیگه هم هست بنویسم.جوری پاهام ضعف میره و طبیعتا کمرم هم همینطور که احساس می کنم که الان هست که طبیعی زایمان کنم اما اشتباه برداشت نکنید نه باردارم نه تا به حال طبیعی زایمان کردم و نه اصلا هورمون های نه ام به هم ریخته، لامصب این ضعف و بی قراری پاها بدتر از درد هست، برای درد میشه مسکن خورد برای ضعف هیچی
و یه چیز دیگه حبیب و مرضیه و محمد که اتاق بغلیم هستند هم چندروزه نمیان اداره و بدن درد دارند که فکر می کنند کرونا دارند، بعید هم نیست چون روزانه کلی ارباب رجوع دارند و اینا هم دائم نمی تونند ماسک بزنند، خدا کنه که کرونا  نباشه، اناق اینا فقط محمدمهدی امروز اومده بود،حبیب هم اومد و یه کار فورس ماژور   داشت زود انجام داد رفت خونه شون
حالا دوباره بای 


بازم هلو هاو ار یو 
آی هو هدیک تودی
Hello how are you
I have headache today
اصن ولش پارسی را پاس بداریم

نمی دونم دقیقا از چند شهریور اما خیلی وقته ، همون اوایل شهریور ، شاید پنجم به این ور سردرد نداشتم و همش دنبال دلیل بودم، اصلا تو سال های اخیر سابقه نداشت من طولانی مدت بدون سردرد باشم ،داروهام هم عوض نشده بود اما سردرد رفته بود و به جاش ضعف شدید عضلات و دست و پا و کمر داشتم  که اونم خوب شد و باز سرم درد نمی کرد که خیلی عجیب بود، البته گاهی یه کم درد می گرفت ولی خوب می شد زود
این جمعه ای که گذشت و شب خوابیدیم ، ساعت سه صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و باید اول وقت اداری هم می رفتیم دنبال پروژه مون در سلفچگون  که داشت پول و زحمت چندین ساله مون از بین می رفت 
۶ صبح اول بچه رو بردیم پردیسان خونه آبجی و بعد اومدیم نزدیک خونه مون ، یکی دیگه رو برداشتیم و هفت و نیم محل پروژه بودیم و خداروشکر پروژه و زحمتون زنده شد
بعد هم رفتیم اداره و ظهر هم نیکان رو اوردیم خونه و سردرد من دیگه شروع شده بود و راه به راه قرص می خوردم و مایعات فراوان ولی خوب نمی شدم، اتفاقا کارم هم که  همیشه سبکه این هفته غیر از امروز ، همش درگیر  کار و آمار بودم
بالاخره شنبه شب خوابیدم اما یک شنبه و  دوشنبه هم سردرد داشتم 
دوشنبه البته یه کم با قرص خوب می شدم دوباره سردرد می گرفتم
تا امروز که صبح بدون سردرد بیدار شدم ولی بازم طرفای نزدیک ۲ بعداز ظهر ( از حسین تلفنی ناراحت شدم ولی نمیگم بهش، هیچوقت نمیگم، کلا اخلاقمه اگه از کسی ناراحت بشم نمیگم مخصوصا اگه خیلی دوستش داشته باشم) دوباره سردرد گرفتم.
دیروز بابابزرگ نیکان( بابای باباش، من که خیلی وقته بابا ندارم) یه جراحی داشت که دیشب حسین  رو رسوندیم بیمارستان موند و برگشتنی نیکان رو بردم جیگرکی( نیکان هوس کرده بود، باباش نمی بره و میگه کرونا هست ،من به اندازه ی اون سخت نمی گیرم و گاهی غذا می خرم ولی تو سولاردام دوباره داغش می کنم ) و براش جیگر سیخ شده  و پخته خریدم اما  آوردیم خونه و تو خونه نصفش رو خورد
امروز صبح هم دوتایی رفتیم اداره و ظهر رفتیم از درخونه ی مادرشوهر ، بابای نیکان رو آوردیم و نرفتیم خونه شون چون هم بابابزرگ خواب بود هم بابای نیکان خیلی خسته بود و نیاز داشت دوش بگیره تا خستگیش بره
منم دوباره امروز آخر وقت اداری سردرد کردم و اومدم خونه دوتا کدئین به اضافه دوتا گاباپنتین خوردم و چون نیکان کلاس داره، ترجیح دادم نخوابم ، چون  با سردرد خوابم نمی بره حتی با قرص خواب ( البته اگه چندتا قرص خواب بخورم خوابم می بره)  و هم اینکه اگه دراز بکشم و خوابم نبره سردردم بیشتر میشه، ساعت چهار و نیم، کلاس آنلاین زبان داره
حالا درد ها رو ولش
یه خبر خیلی مهم خوشحال کننده برای من: همکارم و دوست بسیار عزیزم که خیلی زیاد به من و مخصوصا به نیکانم محبت کرده امروز صدف رو دنیا آورد به سلامتی و به مبارکی، من مطمئنم صدف خیلی خوشگل میشه، مطمئنم یه خورده از زیبایی مامان و یه خورده از زیبایی باباش  رو برده( هر دو قشنگند ولی من فکر می کنم بچه شون خیلی قشنگ تر میشه، قبلا خوابش رو هم دیدم)، عکسش رو تو گوشی ناهید دیدم. اگه بتونم قاچاقی از حسین، حتما میرم بیمارستان دیدنش( حسین خیلی لوسه و خودخواه، فکر می کنه من کورتون می خورم ویروس تو بیمارستان حتی با ماسک N ۹۵ هم منتظر منه و من هم میارم خونه کرونا رو میدم به حسین و نیکان)، بیمارستانی که منصوره هست خیلی زیاد به خونه ی ما نزدیکه. با ماشین خودمون برم ۵ دقیقه  ولی پیاده ، مسیرش تاکسی خور و راحت نیست

و یه موضوع دیگه اینکه فردا آخرین روز کاری رفیق همه ی خانم های اداره، سنگ صبور همه ی بچه ها. مهربان بی توقع، مدیر امور اداری مون طاهره هست، طی یک فرآیندی به طور قاچاقی همه با هم به حساب سمیه پول واریز کردیم و هدیه براش گرفتند( سکه ، نمی دونم چند تومنی، چون هرکس مایل بود هرچقدر خواست پول بذاره و فقط سمیه می دونست که هر کی چقدر پول داده)  و ساعت ده صبح اتاق جلسات رئیس سازمان، هر کدوم از خانوم ها تونسته بود اومده بودن ،  گمونم ۲۰ نفری بودیم ، (کل خانم های سازمان،   هم خود سازمان که ساختمونی هست که ما توش مشغول  هستیم و به علاوه ی بچه هایی که تو مراکز هستند، مراکز یعنی شهرهای کوچولوی تابعه ی قم،  ۳۲ یا ۳۳ نفر از حدود ۳۸۰ نفر کل پرسنل سازمان  و مراکز تابعه هستند)
اول سمیه حرف زد بعد خدیج که مشاور رییس سازمان در امور بانوان سازمان و بانوانی که کارشون مرتبط به سازمان ما هست حرف زدند و بعد قرار شد اول همه حرف بزنند و بعدش طاهره جان ختم جلسه صحبت کنند، من که همون اول جلسه که سمیه شروع کرد به  حرف زدن،  دستمال کاغذی لازم شدم ولی بعد از چند دقیقه و چند نفر ،  نوبت نرگس شد حرف بزنه ، وسط حرفاش گریه کرد و همینطور بچه ها به ترتیب گریه می کردند و با بغض حرف می زدند و ابراز احساسات و تقدیر و تشکر ، من که نوبتم رسید اصلا سرم رو هم نتونستم بیارم بالا و البته الان هم اشکم در اومده. می نویسم.وسط جلسه عین روضه یکی پا شده بود جلوی همه دستمال کاغذی می گرفت،بعد از من هم اون یکی خدیج و فایزه هم نتونستند یه کلمه حرف بزنند و فقط گریه کردند.آخه شماها نمی دونید طاهره حدود ۱۱ سال پیش  حج واجب رفته  و الان هم که  باز نشسته شده  ولی خیلی جوونه ، هم سنش کمه و هم این سن اصلا بهش نمیاد، یعنی واقعا واقعا واقعا گل سرسبد سازمان بود ، تقریبا یک سال یا کمی بیشتره که مدیر امور اداری بود، قبلش رییس اداره بازنشستگی سازمان و قبل ترش پرسنل بخش کارگزینی و قبل ترش وقتی من وارد سازمان شدم تایپیست اداره و دانشجو، همه مون خیلی دوستش داشتیم و من احساس می کردم تکه ای از قلبم داره از سازمان میره، همه برای خودش خوشحال بودند که در سلامتی و جوانی و خوش تیپی باز نشسته میشه و همه ناراحت بودیم که دیگه در سازمان نداریمش
دیگه از بیرون از سالن جلسات که یکی از آقایون  برامون چای و پذیرایی آوردند دیدند همه تقریبا فین فین گریه می کنند گفته بودند عه شما که قبل از جلسه همه تون به هرهر و کرکر بودید، یهو چی شد؟ خخخخ
اون ها( آقایون) ما رو درک نمی کردند، ما زن ها مخصوصا خودم رو میگم اگه خیلی خوشحال یا خیلی  ناراحت باشم فرقی نمی کنه در هر دو صورت گریه می کنم، خب این بروز احساساتمه که این شکلیه و در هر دو حالتش هم نمی تونم حرف بزنم

بقیه شو فردا میام می نویسم
علی الحساب صبر کنم کلاس زبان گل پسر تموم بشه ، ایشالا بتونم جیم بشم برم پیش منصوره ی بسیار نازنینم و صدف خانومش، حالا به بهانه ای جور می  کنم پیش حسین ایشالا .دعا کنید .به قول یکی از دوستان خیلی ناز وبلاگیم بوس بوس قلب قلب 
انشالا همه ی اونایی که اینحا رو می خونند سالم باشند و اگه بیماری دارند زودتر خوب بشند  و شاغل ها هم هنه شون دوران بازنشستگی با اقتخار رو تجربه کنند، مرحومه خ که من تو اداره مامان مهین صداشون می زدم متاسفانه چندسال بیشتر بازنشستگی رو تجربه نکردند با اینکه سنشون هم زیاد نبود و قدیم زمون شاه با دیپلم استخدام شده بودند ، همسرشون هم همکارمون بودند که زودتر از مامان مهین بازنشسته شدند و مامان مهین عزیزم  به علت سرطان خیلی زود عمرشون سراومد  که من هیچوقت محبت هاشون رو فراموش نمی کنم.روحشون شاد
امیدوارم و دعا می کنم طاهره ی عزیزدلم عمرطولانی باعزت داشته باشند و نوه هاشون رو عروس کنند ( زود ازدواج کرده و یه دختر داره که اونم زود ازدواج کرد و الان طاهره دوتا نوه دارن که دخترای خوشگل و نازی اند)




پنج شنبه شد و صبح بابای نیکان بیدارم کرد که بریم که منو بذاره پردیسان و خودش بره اداره ولی من گفتم یا پراید رو بذار و برو و یا اسنپ می گیرم خودم بعدا میرم ، الان خوابم میاد و اگر بیدار بمونم سردرد میشم
و خوابیدم و ساعت تنظیم کردم روی  ۹ صبح، بعدا نه هم بیدار نشدم ولی هرطوری بود نه و ربع اینا کنده شدم از تخت و چای اماده کردم و نیکان بیدار کردم و دیدم پراید هست و رفتیم و حدود ۱۰ و نیم رسیدیم پیش ماه مان  و بعد از اینهمه وقت بالاخره همدیگه رو دیدیم   ، نمی شد بغلش کنم نمی شد ببوسمش و این برای من بچه ننه، خیلی سخت بود ، خیلی ، اما کنارش نشستم ، خیلی هم فاصله یک و نیم متری رو رعایت نکردم، دلم بوی مامانم رو می خواست ، آبجی طاهره اونجا بود، آناهیتا دخترش هم بود، مبین هم ظهر دیدم  و بعدش دوباره رفت محل کارش،اما مامان رو ،شب قبلش فهمیده بودم که یه هفته ای میشه روی پاش همون قسمت که داخل دمپایی قرار می گیره ورم کرده، انگار اون روزی که داداش رفته بود و برده بودش حرم وقتی برگشته بود توی خونه ، جلوی در اتاق تعادلش به هم ریخته و مختصر خورده زمین اما مامانم خیلی خیلی کم توانه و همین مختصر هم خیلی اذیتش می کنه اما اینو به من نگفته بودن و صبر کرده بودند خودش خوب بشه،( از ترس اینکه بره بیمارستان یا مطب یا درمونگاه و کرونا بگیره )من وقتی چارشنبه شب متوجه شدم به داداش زنگ زدم و گفتم و گفت نوبت بگیر میام می برمش پیش دکتر ، منهم درمونگاه پردیسان برای پنج شنبه ساعت ده صبح نوبت ارتوپد نوبت گرفتم و بهش گفتم بیا باهم دوتایی ببریمش ،بعد داداش همون شب  رفته بود ماموریت و گوشیش جا گذاشته بود خونه و دیگه جواب نمی داد که بگم کنسل شد( ابحی سارا باهام حرف زد تلفنی و توجیهم کرد)  ، پنج شنبه صبح هم زنگ زدم جواب نمی داد بالاخره گوشیش رو خانومش برداشت گفت من پیامت رو دیدم ولی داداشت ماموریته ، هر وقت اومد خونه بهش میگم، منتظر بودم اگه تا ظهر نیومد خودم بهت زنگ بزنم خبر بدم، گوشی رو که قطع کردم و خداحافظی،  زنگ خونه ی آبجی رو زدن، داداش بود با لباس فرم اداره شون، گفتم عی بابا داداش گوشیت جامونده بود اینجا رو کنسل کردیم فردا اگه ممکنه ببریم بیمارستان امام رضا (ع) که هم ولیچر داره هم اگه نیاز به اتل باشه خودشون اتاق آتل و گچ دارن ، هم با دفترچه ی مامان کاملا رایگانه. داداش گفت ولش کن بیمه تکمیلی داره گفتم نه داداش باید ۵۰۰ تومن بدی معلوم نیست چقدر و کی بهت برگردونند چه تو بدی چه من چه خود مامان ، خداییش زیاده ، امام رضا که خودت می دونی خیلی خیلی تمیزه و مال تامین اجتماعیه که گفت باشه پس میرم الان اداره و فردا میام خودم می برمش
چند دقیقه ی پیش ساعت دو بعد ازظهر جمعه فهمیدم که تازه رسیدن، داداشم رفته مامان رو برده همون امام رضا و آتل گرفتند و برگشتند .خدا خیرش بده
مامانم خیلی افسرده شده به خاطر کم توان شدنش و به خاطر این وضعیت کرونا که دیگه بیشتر چون اون یه ذره رفت و آمدی هم که بود کمتر شده ما خانواده ی کم فامیلی هستیم و همین کم هم ، کم رفت و آمدیم، البته مامانم خودش دخترعمو و پسرآبجی و دخترآبجی  و پسر عمو و اینا داره تو قم و از طرف پدری هم ، بابام پسرخاله و پسرعمو و اینا داره تو قم اما کلا از وقتی بابام مرحوم شد. بعدتر  هم خاله هام ، رفت و آمدشون خیلی کم شد ، یعنی به فرض داداش هام رفت و امد هم داشته باشند ولی مامانم م زندگی می کنه و خواهرم اصلا اهل رفت و امد نیست و واقعا وقتش رو نداره و خب مامانم احساس تنهایی می کنه

من دوباره دیروز که اونحا بودم سعی کردم حرفهای امیدبخش بزنم ، حرفایی بزنم که قدر داشته هاشو بدونه ، که بگه الهی شکر بچه هام سالمند و اهل هیچ برنامه ی منفی نیستند  و تو خونه هاشون خوب و خوشند و همین جور چیزا ، خداروشکر همه شون صاحبخونه هستند و مستاجر نیستند و هی تا تونستم مثبت ها رو پررنگ کردم منفی هارو هیچی جلوه دادم که به چیزای خوب فکر کنه،با فرناز کلی خندیدیم.فهمیدم فرناز هم دلش برای من تنگ شده بود. فرناز عزیزم ۴ سالشه و خودش یه جورایی با روش های خاص به آدم ثابت می کنه که دلش برات تنگ شده، مثلا میاد پاهاتو قلقلک میده و من با اینکه اصلا خنده ام نمیاد، کلی می خندم،یا. برام کاغذ خط خطی می کنه و من میگم آفرین چه خوشگله چی کشیدی؟ میگه اتوبوس  درحالیکه گرد کشیده ، دیروز وقتی می خواستیم برگردیم خونه تازه یادش افتاد برقصه و دستمو گرفت گفتم تو برقص تا من برم و دوباره بیام ، الان نیکان باید بره کلاس زبان با غم و ناراحتی گفت میشه نری؟ گفتم میرم ولی زود برمی گردم گفت باشه
خودم از فرناز کلی انرژی گرفتم.ماشالا خیلی نمکیه، فرناز باعث شد من خودم کلی سرحال بشم بهش گقتم می خوام برات لباس عروس بخرم چه رنگیش رو بخرم ؟ گفت ارمز یعنی قرمز گفتم گل سر چه رنگی بخرم گقت ارمز ،آخه تا همین چندوقت پیش همه چی آبی دوست داشت ولی الان ارمز دوست داره. ، باید حواسم باشه هر وقت همسایه مون ارمز آورد براش بخرم، عاشق عرمز گفتنشم



سلام
عرض شود که خیلی وقت پیش اتوماسیون اداره مون، نامه از تربیت بدنی اومده بود که از بچه هاتون ( یادم نیست چندسال تا چندسال) با لباس ورزشی یا درحال ورزش عکس بگیرید یا در حال ورزش های چندنفره ی  سنتی شامل هفت سنگ یا یه قل دوقل  یا سومیش یادم نیست چی فیلم بگیرید و به شماره.واتساپ کنید
اتفاقا قبلش من از فروشگاه اینترنتی" باسلام" برای نیکان هفت سنگ خریده بودم و باهاش بازی کرده بودم و یه روز هم که پسر عمه هاش اومده بودن ، نیکان باهاشون بازی کرده بود و من فیلم گرفته بودم ، بعد از اومدن این نامه، دوباره یک روز پسرعمه هاش اومدند خونه ی ما و با هم کلی بازی کردند و به خصوص امیرحسین که عاشق هفت سنگ شده بود و باز هم بازی کردند و من دوباره فیلم گرفتم و همراه با عکس های تکی نیکان که قبلا با لباس ورزشی داشت فرستادم به اون واتساپ تربیت بدنی
بعدها که کرونا داشتم و خونه بودم، از تربیت بدنی زنگ زدند و گفتند می تونید هر وقت مسیرتون افتاد و خوب شده بودید بیایید و جایزه تون رو ببرید ، بالاخره امروز که دورکاری بودم همت کردم و ت خوردم و با نیکان دوتایی رفتیم و جایزه اش رو گرفتیم که شامل یه مایوی شنا و عینک و دماغ گیر بود و یه جفت راکت بدمینتون به اضافه دوتا توپ بدمینتون 
خانومی که تو تربیت بدنی جایزه می داد هم دیگه دوست شده بودیم، مامان نیما،  یکی از همکلاسی های زبان آنلاین نیکان بود، خیلی هم با محبت با بچه ام برخورد کرد و خاطره ی بسیار شیرینی برای نیکان به جا گذاشت
از امشب می خوام همون آمیتریپتیلین های اعصاب رو که قطع کرده بودم تو کرونا رو بخورم ، دیگه خیلی سر غذا نخوردن و بی حالی ها و همیشه خسته بودن من ،بقیه دارن اذیت میشن،خودم هم اذیت میشم،با اینکه تصمیم داشتم دیگه نخورمشون ولی انگار چاره نیست ، این که نمی تونم غذا بخورم بدجور ناتوانم کرده، اعصابم رو هم ضعیف کرده و همیشه هم گرسنه هستم ،نیکان طفلی ازم قول گرفته تا روز معجزه  خوب بشم.
داریم به ۱۲ آبان روز معجزه ی خداوند تو زندگی من و بابای نیکان نزدیک میشیم .الهی شکر 

12 آبان 98
و امشب ماه گیسوی خود را پریشان کرد
و نسیم پاییزی خنکی وزید و بر گونه ها و رخسار باغ زندگی ما، شبنمی از اشک ماه چکید و طیبه خوشبخت ترین زن دنیا شد و سجاده اش را رو به سوی پروردگار معجزه گر باز نمود و گلی از گلهای بهشت،صبح روز دوازهم آبان ماه ۱۳۹۰  فضای جهان را با آمدنش معطر کرد.
 آسمان مهربان تر شد و آفتاب پاییز بیشتر و مطبوع تر و گرم تر تابید
نیکان قشنگ ترینم ،آسمان در چشمان درشت و گیرای توست ، زیبا و وسیع و نجیب 
قدر تو را می دانم، خدا می داند که می دانم و تو هم به این مساله پی بردی.
برای داشتنت بارها پای دلم خراش برداشت و چیزی نمانده بود که شیشه ی صبرم،  ترک بردارد و یا بشکند اما تو بالاخره در بهترین زمان ممکن آمدی و خانه ی دلمان را چراغانی کردی .حالا دیگر من نیز دنیا را خیلی دوست می دارم چون تو در آن هستی
خدای من زیبای مطلق است،قادر و توانمند مطلق است و عادل ترین خدایی که می توانست باشد .خدایی که در بهترین زمان و روز و حال ، نفیس ترین خلقت خود را به ما عنایت کرد.شکر لله، شکرا لله ،شکرا لله


12 آبان 97 در یکی از روزهای عود بیماریم و ناتوان ترین حالت هام

بهار ِ من در دوازدهمین روز  آبان آمد و بدین سان پادشاه فصل ها نامیده شد پائیز.

کمان ابروی من ،تو را دیدم،غم ِ عشقت جهانم  را چه زیباتر رقم زد.برآشفتم،برایت شعرها گفتم.اگر اشکی زچشم مادرت آمد همه از عشق بود و تو خنده حسابش کن

وگر گویند پنداری که تی تی هم مرض دارد خودم پاسخ دهم آری مرض دارم .مریضم من.مریض عشق  و احساس و تمنای نگاه ِ مست و ناز ِ تو


12 آبان96

در 12 آبان  ماه تو آمده ای دنیا

تا آخر دنیا باش ای آبانی  ِ زیبا


تو پای غزل هستی ،سودایِ دلِ شیدا

من عشقِ تو را دارم ،احساس پُر از گرما


مردم همه می گویند عشقت کندم رسوا

یوسف شده ای !نیکان ،تسکین زلیخاها


اشکم کندم رسوا،ای چشم تو چون شهلا

تو لیلی و من مجنون،ای دلبرِ بی همتا


هم درد و غمم هستی ،هم شادی ِ فرداها

غیر از تو فراموش است ،چون با تو کنم  نجوا



این قصه که تکراریست ،ای کاش روم صحرا

آنجا که شده متروک،عقل و دل و جان یکجا

 

در عشق روا باشد رد و بدل جان ها

اعجاز مسیحا است سهم دلِ عاشق ها

 

با این کت  و این شلوار ،تَک آمده ای اینجا

غفلت نکن از ان،شمع و حَرَم است اینجا

 

تو آبی ِ احساسی لبخند تو چون گلها

تو پاک ترین لذت ای بر دل و جان مولا

 

تو ذوق منی ای جان،نامت کندم احیا

لوس و نُنُری اما،در بند توام گویا



و اینم یه مئر دیگه برای نیکان ِ جانم



چه خوب که تو ماه ِ  خانه ام هستی

چه خوب که تو  گُل ِ شاعرانه ام هستی

در این روزگار ِ خشکیدنِ چشمه های عرفانی

شکوفه های سخن ِعاشقانه ام هستی

ورای بغض ِ قشنگ ِ پنجره ی احساس

ترانه ی بلند رقص زندگی ام هستی

پناه و همدم و همنفس ِ شیرینم

کنار تو چون کبوتری آرامم

چقدر درد و مرگ به من نزدیک است ولی

برای نَمُردن ِ من ، تو خوب بهانه ای هستی

تمام افتخار زندگیم ، عشقِ نیکان است

تویی که آرزوی بی کرانه ام هستی


دوستان عزیزم ،خوانندگان خوبم

از اینکه میهن بلاگ اینقدر همه رو به دردسر انداخته معذرت می خوام و تا اطلاع ثانوی تو وبلاگ نیکان که مدتیه هیچی توش نمی نویسه خواهم نوشت که آدرسش رو براتون می ذارم



http://parandehdararamesh.blogfa.com


کاش بلد بودم لینک بذارم 

یادگرفتم.این پایین زده دنبالک ها:نیکان کمان گیر

بزنید روی نیکان کمان گیر،وبلاگش میاد،ایشالا پست هم میذارم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

كفش ساقدار ساق داردخترانه زنانه بچه گانه کودکانه چرمی جورابی اسپرت 2021 abacollage مهربانی ساده است، ساده تر از آنچه فکرش را بکنی !! Consuelo's memory AMIR FARHAD موسسه علمی - تحقیقاتی چشم انداز هزاره سوم ملل (GIS-RS-Google earth -GPS-iT-Matematic-Statistics) Katharine's collection دانشگاهی منبع مقاله ღ♥ღعشـــق مــــــن والیبـــالღ♥ღ tioderxyma